رمان

رمان

| به قلم :‌‌‌ reyhane ™

فصل اول

لحظه ای به مادرم نگاه کردم . ضجه میزد اشک می ریخت و فریاد می کشید . چشمانم بر روی صورتک های به ظاهر غم زده عمه و عمویم افتاد . چه اسان میگریند در حالی که میخندید . قلبم لرزید . گریه می کردم برای مرگ پدری که با او بودن برایم کابوس های وحشتناک بود یا برای مادرم که سالهای به پای مردی نشست که رسم زندگی کردن را نمی دانست یا برای خودم که چرا هستم .پدری که جز بدست آوردن پول فکر دیگری نداشت . مردی که سالها عشق همسرش را ندید که چگونه عاشقانه با خراب نشدن یا تباه نشدن می جنگید . او مرد و من و مادرم به یادش اشک می ریزیم .

تا رسیدن به خانه مادربزرگم هیچ کس هیچی نگفت و من در آغوش مادرم غمزده به فکر فرو رفته بوم شاید به اینده بدون پدر فکر می کردم . که چه گونه میشود .
مادر با صدای ارام زیر گوشم گفت :رسیدیم عزیزم . پیاده شو .
هر دو پیاده شدیم با خستگی یک راست به طرف کاناپه رفتم و خودم را روی ان انداختم . دایی کیوان کوچکترین عضو خانواده کنارم نشست . دستش را به دور گردنم حلقه کرد و گفت:
-الهی فدای این ملکه خودم بشم برو کمی استراحت کنم .
با صدای ارام گفتم :میرم . فعلا می خوام بنشینم .
-هر جور که تو دوست داری .
مامان فرح گفت:الهی بمیرم چه قدر ضعیف شدی ؟
دایی کیوان گفت:خودم بهش می رسم .
مامان بغض گفت:الهی بمیرم بچه ام نصف شده .
دایی با خشم گفت :از این به بعد به اون خواهر و برادر بی شعورش می فهمونم که خواهرم باید چه جوری زندگی کنه .
-اونها اگر می فهمیدن که وضع من و عسل خیلی بهتر از این بود .
-پریسا می دونم الان موقعیت ش نیست که بگم ولی تو نمیدونی ثروت ش رو چی کار کرده .
مامان گفت:کیوان خواهش می کنم .
-پریسا لطفاً دوباره شروع نکن . نوزده سال پاهاش زندگی کردی . از وقتی یادم میاد هیچ وقت نه مامان . نه داداش . نه بابای خدا بیامرزمون توی زندگی دخالت نکردن ولی حالا فرق می کنه قضیه تو و عسل هستین دیگه او ثروت حق تو و عسله .
مامان فرح گفت:راست می گه عزیزم تو میتونی از حق خودت بگذری ولی از حق این بچه نه .
مامان با بغض گفت :همه ثروتش رو به نام عسل کرده .
دایی گفت :چه عجب یه کار عاقلانه کرد . عجیبه این بار رو یادش نرفت که عسل دختر شه .
-کیوان . خواهش می کنم .
-اون لیاقت این عشق تو رو نداشت نفهمید که تو دوستش داری.
مامان سکوت کرد .
مامان فرح گفت :اون دنیایی ام هست .
-من حلال ش کردم فریبرز و فریبا رو هم حلال کردم .
مامان فرح گفت :اون دوتا که فقط واگذارشون کردم به خدا بحث شون جداست .فریبا که انگار نه انگار مراسم خاکسپاری برادرش بود انگار وسط یه مجلس عروسیه اون فریبرزم ...چی بگم . انگار نه انگار که عسل یادگار برادر شونه .
دایی گفت :ول کن مادرمن انگار باباش براش چی کار کرده که عمه و عموش بخوان بکنن .
مامان فرح امد و بغلم کرد و گفت :چه جوری دلشون می یاد . بچه ام عین یه تیکه ماه می مونه .
با بغض گفتم :کاش پدری داشتم که منو می فهمید نه این که الان که نیست تازه بفهمم بی پدر بودن یعنی چی ؟
و ارام گریستم . دایی کیوان گفت:بسه عزیزم . بیا بریم توی اتاق من یه کم بخواب .
به همراه دایی رفتم و روی تخت خوابش دراز کشیدم با این که تمام مغزم پراز سوال بود . خواب چشم هایم را ربود .
وقتی چشم هایم را باز کردم دایی کیوان را دیدم که با لبخند روی سرم ایستاده بود .
با شوخ طبعی گفت:چه عجب این زیبایی خفته بیدار شدند کم کم داشتم ناامید میشدم که چرا بوسه ام کاری نبود .
-از کی این جایی ؟
-دو دقیقه است اومدم . خواستم بیام بهت سر بزنم که بیدار شدی .
-خیلی خوابیدم .
دایی در حالی که کمکم می کرد بلند شوم گفت :لازم بود .
-یعنی چند ساعت ؟
-یعنی به اندازه یه خرس قطبی .
-اِ... دایی .
-خوب به اندازه یه جغد .
-خیلی بد جنسی .
-میدونم .
و بعد خندید و من از این که کنارم بود احساس آرامش می کردم . یاد پدرم دوباره اشک در چشمانم جمع کرد . دایی کیوان گفت:
-چی شد عزیزیم .
-دایی ؟
-جانم عزیزم .
-خیلی دلم گرفته .
-فدای دل گرفته تو بشم من . چرا دلت گرفته قشنگ م .
-دایی دنیا خیلی زود بی مهری هاشو بهم نشون داد . خیلی زود توی آزمایش خدا قرار گرفتم . مگر من چند سالمه من فقط هجده سالمه . چرا باید این جوری بشه . دایی خیلی سخته . سخته که ندونی چه جوری می خوای اینده ات را بدون پدر درست کنی . سخته که هر جا می ری احساس بی پدری داغونت کنه دایی الان می گم . کاش بود .
بعد هق هق زدم . دایی کیوان در حالی که سعی می کرد بغضش را مخفی کند گفت :
-بسه عزیزم . دنیا ان قدر که بی مهری داره زیبایی و امیدم داره . تو باید امید داشته باشی .
بعد سرم را به سینه اش گذاشت و با محبت گفت :می فهمم عزیزم . من بیست و هفت سالمه . هجده ساله که دارم غم بی پدری رو تحمل می کنم . ولی باهاش کنار اومدم . تو هم باید فقط درکش کنی .
-اخه شما تنها نبود ین . دایی خیلی پیش شما بودن.
-توهم تنها نیستی ما رو داری حالا دیگه بسه .
-ممنون دایی بابت همه چی.
-باشه خر شدم تسلیم .
خندیدم و گفتم :دوستتون دارم همتون رو دوست دارم .
-ما هم دوست داریم هم تو رو هم پریسا رو . حالا پاشو بریم بیرون . فرامرز و فاطی اومدند .
در حالی که دستم در دست دایی بود . وارد سالن شدیم .
مامان فرح گفت :عسلم بیدار شدی ؟
-بله .
مامان فرح به حالت تهدید به دایی نگاه کرد و گفت :کیوان تو که بیدارش نکردی .
-نه به جون مامان .
در همین لحظه دایی فرامرز وارد شد با دیدنش به طرفش رفتم و او با مهربانی در آغوش خود فشرد و گفت:تحویل نمی گیری دایی
دایی کیوان گفت:تا نمک هایی مثل من هستن طرف شما نمیداد ؟
-باشه باشه بهش می گم .
همه زدند زیر خنده .
گفتم :دایی . پس بچه ها کجان .
-شروین خان بقیه رو برده خونه فاطی اینا .
-چرا ؟
-خواستن این جا شلوغ نشه .
بعد به طرف زن دایی شراره . خاله فاطی و همسرش شهاب رفتم . هر کدام با مهر خاصی به دور از ترحم من را بوسیدند و بغل کردند .
زن دایی شراره گفت:پس پریسا کجاست ؟
دایی فرامرز گفت:اره کجاست . منم می خواستم بپرسم ؟
مامان فرح گفت :داره با فریبا حرف میزنه .
دایی فرامرز روی مبل نشست و گفت:لابد فهمیدن که فرشاد ثروتش را به اسم عسل کرده .
خاله فاطی گفت:اره دیگه بوی پول به مشامشون خورده .
زن دایی گفت:بذارین پریسا بیاد معلوم میشه ؟
در همین لحظه مامان از پله ها پایین امد و بعد از سلام به بقیه رو به من گفت :
-عسل . فریبا باهات کار داره ؟
-بامن . چی کار داره .
-نمی دونم . خودت ببین چی کار داره ؟
-من با اونا حرف نمی زنم .
-یعنی چی عسل . عمه ات می خواد باهات حرف بزنه ؟
دایی کیوان گفت:چی چی عمه ات می خواد باهات حرف بزنه . نمی خواد بری عسل .
دایی فرامرز گفت :اِ .. کیوان . از تو بعیده .
-اخه بابا . شما همتون می دونید که باز چرا باهاش می خواد حرف بزنه سر پول محبتش گل کرده ؟
-به هر حال باید باهاش حرف بزنه ؟
مامان گفت :عسل بدو دیگه ؟
به ناچار بلند شدم و گوشی را از مامان گرفتم
-بله .
صدای عمه از ان سوی خط امد
-سلام عزیزم . خوبی ؟
-ممنون مرسی . ولی شرایط ایجاب نمی کنه که خوب باشم .
-حق داری عزیزم . بابات فرشته بود . ببین عزیزم .من می خوام زیر پرو بال خودم باشی خواسته بابا تم همینه ما می خوایم تو با اصالت بزرگ بشی ؟
-ممنون عمه جون ولی مادر من هنوز زنده است .
به مامان نگاه کردم که بهم چشم غره رفت .
عمه گفت :می دونم عزیزم . ولی ما می خوایم که تو پیش ما باشی ؟
-با تمام احترامی که براتون قائل م باید بگم من حاظرم هر چی ثروت که بهم رسیده بهتون بدم فقط دست از سر مادرم بردارین .
دایی کیوان با اعتراض گفت:چی داری می گی؟
دایی فرامرز گفت :بذار حرفشو بزنه .
عمه با طعنه گفت:من فکر کردم که تنهایی داری باهام صحبت می کنی ؟
-چرا . همه این هایی که این جا هستن . حق دارن توی زندگی من دخالت کنن. پس دلیلی نداره که به دور از اینها با شما حرف بزنم.
-ببین عزیزم . اون ثروت حق توئه . ولی من می گم چرا پدرت به فکر ما نبوده .
-پس حد سم درست بود . شما برای پول یادتون افتاده عسلی هم هست .
-نه عزیزم این طوری نیست داری اشتباه می کنی ؟
-پس چرا اون موقع که بابام تمام و کمال مال شما بود . نمی دونستین عسلی هم هست.
-باز ماما نت تو رو بر علیه ما پر کرده ؟
-شما هنوز نمی دویند دارین چه جوری قضاوت می کنید . اگه اون ثروت حق منه . پی دیگه بامن راجع به این مسئله صحبتی نکنید .
-تو خیلی بی ادبی عسل . اینم تقصیر تو نیست تو از ریشه مشکل داری؟
-اینو قبول درام چون ریشه من خانواده پدر مه .
-تو دیگه از حد گذروندی پر روئی رو.
-البته من یک کم شبیه شما بودم چون اگه کاملا مثل شما بودم باید خیلی وقت پیش این احترام رو می شکستم مشکل من این که تربیت م رو مدیون مادرم هستم .
-دستت درد نکنه این بود جواب زحمت های ما .
-شما چه جوری جواب زحمت های مادرم رو دادین که انتظار در این من جواب زحمتهایی رو که نکشید ین یه جور دیگه به غیر از این بدم .
-تو هم مثل مادر تی دیگه .
-خوشحالم از این مسئله .
و بعد صدای بوق ممتد نشان از قطع ارتباط می داد .
مادر م با عصبانیت گفت:این چه طرز حرف زدن بود . از تو چنین انتظاری نداشتم.همیشه امیدوار بودم که تو تربیتت درسته ولی عسل ناامید م کردی . چرا این جوری برخورد کردی . باید زنگ بزنی عذرخواهی کنی .
با بغض گفتم :بس کن مامان . چه قدر می خوای خوب باشی تا کی می خوای جواب اینا رو ندی چه قدر ازشون کشیدی . بس نبود . مامان نذار منم مثل تو بشم انتظار داشتی چی بگم . بگم چشم . چرا نمی خوای بیدار بشی . کابوس تمام شد اون دیگه نیست . تو رو خدا نذار باورم بشه مادر تحصیل کرده من هنوز از خانواده شوهرش حساب می بره . تو رو خدا به خودت بیا بذار منم از این احساس دوگانه خلاص بشم . من می خوام تو شاد باشی . می خوام به خودت برسی . می خوام زندگی کردن رو بهم یاد بدی . نمی خوام همه چیز زندگیم این طوری بشه من نمی خوام گذشته تلخمون اینده مون رو تلخ کنه .
مامان هم مثل من گریه می کرد بغلم کرد و گفت :عمرم . زندگیم . بسه دیگه تو راست می گی . من و تو باید زندگیمون رو بسازیم شاید حق با توئه . ببخشید . دیگه همونی میشم که خودم می خوام همونی میشم که تو میخواهی قول میدم .
بعد هر دو گریستیم .
خاله فاطی گفت:پریسا جان . تو عسل رو داری . عسلم تو رو . شما دو تا ما رو دارین . من . فرامرز . کیوان . مامان .شهاب . شراره . شما تنها نیستین . شما بساز ین و باهم باشین .
دایی فرامرز گفت:الان موقع فراموش کردنه . بسه دیگه نباید شب گریه کرد این رو که دیگه می دونید . هر سه تاتون بلند شین .
من و مادرم از ان شب تصمیم گرفتیم . که زندگیمان را عوض کنیم . بعد از چهلم به اصرار مامان فرح و بقیه لباس های عزا رو در آوردیم . زمستان وجود ما داشت بهار می شد .

مامان وکیل من شد . تمام کارهای وراثت را انجام داد با مقداری از پول برای مامان یک دفتر وکالت گرفتیم .و از این که آرزوی دیرینه مادرم را به حقیقت رسانده بودم خوشحال بودم . بعد از ان تصمیم گرفتیم به اصرار مامان فرح و دایی کیوان در خانه انها زندگی کنیم . البته دایی فرامرز نیز مانند بقیه موافق بود . ما زندگی را با عشق آغاز کردیم به امید ان که با عشق به دیار یار حقیقی برویم .

  ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ WwW.Atrebaroon.Blogfa.Com ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■

فصل دوم
زمستان با تمام زیبایی هایش تمام شد و بهار سرسبز خبر از امدن میداد . روز قبل از عید بود عید بدون پدر . با سروصدای بیرون چشم هایم را باز کردم . مثل هر سال با نزدیک شدن عید خانه مامان فرح شلوغ میشد . ان سال هم مستثنی نبود . لباسم را عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم از پله ها سرازیر و وارد سالن پذیرایی شدم . با سلامی بلند همه را متوجه خود کردم .
شروین خندید و گفت:به به عسل خانم . چه طوری . ببخشید که ما نذاشتیم بخواب ین . مجبور شدی صبح زود بیدار شی .
-اشکالی نداره . تکرار نشه . و خندیدم .
شهرام گفت:پررو هم هستی . دیگه بچه . ساعت یک و نیم بعدازظهر ه . باید نشون بدی خرسی دیگه ؟
-شهرام جان . پسر دایی گرامی . هر وقت گفتن دوغ تو بپر وسط بگو من ماستم .
-باشه ولی اگه گفتن پنیر خودت رو معرفی نکنی چون پنیر از پنیر بودن خودش پشیمون میشه .
-بی مزه .
-تو بامز ه .
دایی کیوان گفت :ای فکتون قارچ بگیره که شما دو تا این قدر فک می زنید .
نیاز با دایی کیوان مشغول پیدا کردن سی دی بود گفت :بهتره بگی بتر کین . شما که سر صبحی هم ول نمی کنید .
نیلوفر گفت:تقصیر اون مارمولک دیگه (اشاره به شهرام ).
شهرام گفت:خدا به داد اون جماعتی برسه که تو و عسل عروسشون بشین . بخواین اتیش به پا می کنید .
-کور شود هر ان که نتوان دید .
-بیچاره کی میاد شما رو بگیره .
با خنده گفتم :اگه کسی به سرش بزنه زن تو بشه اون وقت یکی هم پیدا میشه ما رو بگیره .
دایی فرامرز گفت :شهرام جان . یه عمر با ابرو زندگی کردم نذار فردا بهت بگن از دوتا دختر کم اوردی بهتره کوتاه بیایی .
شهرام در حالی که هیکل فربه اش را بلند می کرد گفت :شما هم ازاین خواهر زاده های لو ستون طرفداری کنید ببینم کجای دنیا رو می گیرین .
نیلوفر گفت:به جای این حرفها برو بشین . یه خورده تست بزن شاید اون مغز کوچکیت به یه درد خورد.
-دیگ به دیگ میگه تو سیاه تری . تو و عسل باید یه فکری به حال خودتون بکنید دو روز دیگه کنکور ه شما دوتا هیجی حالتون نیست .
دایی کیوان گفت:ما تا نابغه های مثل شما در اختیار داریم حیثیّت تحصیلی مون درامانه .
مامان با خنده گفت:با این موافقم . عسل که انگار نه انگار قراره کنکور بده .
شروین گفت:فلفل نبین چه ریزه . بشکن ببین چه تیزه . وقتی سه تاشون رد شدند . اون وقت می فهمین هر سه اعتراض کردیم .
مامان فرح با اسفند امد و گفت:ای بی ادب ها این سه تا عزیز منو اذیت کنید با خودم طرف هستید .
شروین گفت:مخصوصا دادا شی منو چون اگه عصبانی بشه به لو در می گه زکی همتون رو حریف میشه .
مامان گفت :لوس بازی بسه همتون بیاین به من و فاطی و شراره کمک کنید .
شروین گفت :چی کار کنیم عمه ؟.
-برید به جای ما اون باغ و استخر و اینارو تمیز کنید . بنده خدا مش رحیم گناه داره . پیرمرد نمی تونه از پس همش بربیاد .
همه آمادگی خودمان را اعلام کردیم جز شهرام . که طبق معمول می خواست از زیر کار در برود که با اعتراض من گفتم :
-این باز می خواد هیچ کاری نکنه . اگر نیاد منم متاسفم .
شهرام گفت:تو به من چه کار داری ؟
دایی کیوان گفت:پاشو شهرام واسه ات خوبه . ما نکن میشی .
-عمو باور کن نمی تونم یه کار دیگه بهم بدین .
مامان گفت:کار دیگه نیست پاشو همین یک باره نمی میری که ؟
-عمه تورو خدا .
شروین دست شهرام را گرفت و گفت:پاشو دادا شی تضمین کننده است از صدتا کمربند لاغری و ساک شن بهتره . داداش دکترت .تضمین می کند ..
همه زدیم زیر خنده .
شهرام با عصبانیت گفت:برو بابا تو هم با این پزشکی ات .
عمو شهاب با لحنی شوخ گفت :شهرام جان . شروین امتحان کرده برو جواب داده . نمی بینی کمرش عین استکان کمر باریکه .
شروین گفت :بابا این پسرت تازگی ها امتحان بی ادب شده . خودت برو . به رشته منم توهین نکن .
دایی فرامرز گفت:بابا جان . مشکل شهرام از بدو تولده . خوب پسرم پاشو تا این قدر حرف نشنوی .
شهرام بلند شد و گفت :خیلی خوب تسلیم کی از پس شما برمی اد .
نیاز گفت :حضرت فیل .
زن دایی گفت :برین دیگه الان هوا تاریک میشه سردم میشه برین ؟
همگی مشغول تمیز کردن شدیم .
شهرام گفت :همتون خفه شین تا حالا این قدر کار نکرده بوم . نفسم برید .
همه خندیدند . با خنده گفتم :خیلی خسته شید . اخه ما باید درک می کردیم که نشستن برای تو خیلی کار سختیه .
-منظورت چیه . داری تیکه می ندازی ؟
-منظوری نداشتم به خودت شک داری . تعریف بود . جنبه نداری به من چه .
-تعریف تو به درد .....
شروین زد توی حرفش و گفت :شهرام . عمه اش رو دوست داره ها .
با این حرف شروین همه خندیدن . من برای این که سر به سر شهرام بذارم به شروین گفتم .
-شروین جان تو که پزشکی خوندی از توی دوستات کسی نیست که بتونه مغز معیوب اینو درست کنه .
شهرام گفت :مثل ایم که دلت هوای کتک کرده .
-تو هم مثل این که دلت یه گوش مالی اساسی می خواد . اشکال نداره خودم دل تنگی ات را رفع می کنم .
همه با هم می خندیدند. ان قدر ادامه دادیم که دایی کیوان از استخر بیرون امد و گفت :
اقا یا هم دیگه رو بکشین یا خفه خون بگیر ین .
با اعتراض گفتم :خیلی لوسی دایی . کشتن این برای من مثل کشتن مورچه است ولی دلم نمی یاد له بشه .
شهرام بلدم کرد و گفت:حالا کی مورچه است .
-چی کار می کنی شهرام منو بذار زمین .
او بدون توجه به من کار خودش رو می کرد . ان قدر جیغ زدم که مامان و بقیه امدن تو حیاط .
مامان فرح گفت :خاک برسرم شهرام بذارش پایین .
دایی فرامرز با عصبانیت گفت :کیوان به جای خندیدن برو جلوش رو بگیر
خاله گفت :به جای این که تو آرومشون کنی داری بد ترش می کنی
دایی کیوان از فرط خنده اشک توی چشمانش جمع شده بود .گفت :به من چه اونا بی جنبه ان
شروین گفت :اتیش بیاره معرکه . کی بود . گفت یا همدیگر رو بکشین یا خفه خون بگیر ین
-دایی در حالی که چشم غره می رفت گفت :شروین دوست داری بمیری
با جیغ گفتم :دایی جون . تر رو خدا یه چیزی بهش بگین
دایی فرامرز گفت :شهرام بذارش پایین بسه دیگه تا نیومد م سراغت
-تازه اول شه هوس اب تنی کرده
با ترس گفتم :چی
این بار کیوان جدی گفت :شوخی بسه . خندیدیم . ولش کن شهرام
-عمو نمیشه . باید اب تنی کنه . تا الان شم شوخی نبود
شروین گفت :زبون نفهم سرما می خوره
شهرام از چهره عصبانی او جا خورد من را ارام گذاشت زمین و من نیز همین که بام به زمین خورد سریع به طرف اتاقم رفتم و روز بعد هم به خاطر باد سردی که بهم خورده بود . سرما خوردم که با دستور شروین باید یک روز توی رختخواب سر می کردم . و همه از چشم شهرام می دیدم و از کاری که کرده بود ناراحت بودم .
شروین بعد از تزریق اخرین امپول گفت :خوب حال این مریض خوشگل ما چه طوره
-خوب نیست
شروین گفت :جدی پرسیدم
-منم جدی گفتم . جدا حالم بده
شروین با نگرانی گفت :چرا درد داری
-اره تموم استخوان هام دارن تیر می کشن
-طبیعیه سرما خوردگی بدن دردم داره . کمی استراحت کنی خوب میشی
-شروین
-جانم
-من از این که مدام دراز بکشم حالم بد می شه . اجازه میدی بیام پایین
-پس بگو . نخیر نمی شه
-چرا
-چون هنوز خوب نشدی در ضمن لازمه اینم بهت بگم که خیلی منو ترسوندی
-چرا
با نگاه جدی گفت :نباید می ترسیدم . وقتی این طوری می گی حالت بده
-معذرت می خوام . حالا میشه از تختم بیام پایین
-باید فکر کنم
-خواهش می کنم . من می خوام سال تحویل پایین باشم
-فکر کنم بعدا بهت جواب می دم
-شروین
-این طوری نگام نکن تو هنوز حالت خوب نیست
به حالت قهر سرم را برگرداندم و گفتم :خیلی لوسی .دیگه دوستت ندارم
-پس که این طوریه
-بله همین طوریه . یا اجازه می دی بیام پایین یا نه من نه تو
خندید و گفت :تسلیم . ترجیح می دم تو بیای پایین تا این که باهام قهر کنی
لبخندی گرم زدم و گفتم :حالا شدی همون شروینی که دوستش دارم .
-ای شیطون .لباس گرم تنت کن بیا
-چشم قربان . ولی شروین جدا خوش به حال زنت
چشمانش برقی زد و گفت :چرا
-برای این که مهربونی . دلسوزی . با احساسی همه چی داری که بتونی دل یه دختر رو ببره . در ضمن خوشگل و خوش تیپ هم هستی
-جدا . یه ذره سبزی واسم خورد کنی بد نیست . دیگه پسر داییت هستم و باید تعریف کنی
-چرا که نه . در ضمن من الکی از کسی تعریف نمی کنم
خندید و چشمکی زد و گفت :پایین منتظر تم شیطون
از روی تخت که بلند شدم . اول رفتم حمام و بعد لباس گرمی پوشیدم و رفتم پایین .
نیلوفر با دیدن من گفت :بالاخره اجازه صادر شد و جناب عالی تشریف فرما شدید
دایی کیوان گفت :عسل شبیه بچه خرس های کوچولوی ناز شدی
-ممنون از تشبیه زیباتون
نیاز گفت ـ:فدات شم عروسک زشت چه طوری
-دیگه چی ادامه بدین تو رو خدا این قدر منو مورد لطف قرار ندین خجالت می کشم .
شروین با خنده گفت :بچه ها اذیت ش نکنید . نه خرسه . نه عروسک زشت .
دایی کیوان گفت :عسل بیا تخم مرغت رو ببین اگر تونستی حدس بزنی نقاشی روش چیه . پیش من یه هورا جایزه داری
-بله می دونم خرسه .
همه زدند زیر خنده . از میان جمع فقط شهرام بود که بی حوصله می نمود . دوست داشتم باهاش حرف بزنم .اما هنوز از دستش عصبانی بودم .
دایی کیوان رو به شهرام گفت :قهرمان زیبای اندام . توی کدام سرزمین داری سیر می کنی . به ما نیز نظری بیا فکن
شهرام گفت :عمو حوصله ندارم . سر به سرم نذار
نیاز گفت :چرا هندونه
شهرام سکوت کرد .
نیلوفر گفت :من میدونم چرا . چون اونی که باهاش کل کل می کنه باهاش قهره . و اونم حالش گرفته
زن دایی گفت :عسل جان . بچه ام دلش می خواد باهات اشتی کنه

دایی کیوان خودش را پشت میز قایم کرد و گفت :ولشون کنید حوصله سروصدا نداریم .نذارین قوم مغول تکرار بشه
نیاز با اعتراض گفت :دایی قرار نشد شما خرابش کنی .بیاین خدا از بزرگی کمتون نکنه
دایی با خنده اومد جلو و گفت :معذرت می خوام . و رو به من گفت :عسل خانم حالا چی . اشتی می کنی . قبوله یا ریش گرو بذاریم
شروین با لحنی شوخ گفت :عروس رفته گل بچینه . توی ترافیک گیر کرده
همه خندیدند و من هم با خنده گفتم :شروین
شهرام کنارم نشست و دوستانه دستانم را گرفت و گفت :منو می بخشی . باور کن نمی خواستم بترسونمت
-اره گفتم چرا لاغر شدی نگو از دوری من ناراحتی
-نخیر این طوری ها هم نیست . هم چین تحفه ای هم نیستی
-الکی خودتو گول نزن معلومه لاغر شدی و من می دونم به خاطر منه
همه با تعجب به ما نگاه می کردند . مامان گفت :نخیر انگار شما ادم نمی شین
شهرام گفت :فکر کنم عمه جون .دختر هوس اب تنی کرده .
من هم گفتم :نخیر انگار شما هم هوس کردی کیسه بوکس من باشی
دایی با خنده گفت :من هی می گم این ها قهر باشن بهتره
من و شهرام با هم زدیم زیر خنده . بقیه هم خندیدند .
دایی گفت :بابا شما زندگی ندارین مهمون ندارین پاشین برین دیگه . اگه این جا گنجی هست . بگین که بی نصیب نمو نیم .توطئه گرها
نیاز گفت :محض اطلاع خان دایی خودم نخیر ما هیچ کدوم از اینا رو نداریم .تازه ما می خوایم سال تحویل رو این جا باشیم . در ضمن گنجی در کار نیست .
-خوب خدا رو شکر . باشین قد متون سر چشم . دو کیلو گوشت و روغن این حرفها رو نداره
و خلاصه با خنده و شوخی کارها رو به اتمام رساندیم . و منتظر دایی فرامرز و عمو شهاب شدیم .
بعد از امدن انها همگی منتظر سال تحویل بودیم . همه سکوت کرده بودند . وقتی بمب سال تحویل ترکید .همه با گریه و شادی یکدیگر را بغل کردند و سال نو را تبریک گفتند .
مامان را بغل کردم و گفتم :اولین عید بدون پدر بود
اشکهای مامان جاری شد و گفت :غریب بود خیلی زیاد
با عشق نگاهش کردم و گفتم :مامان
-جانم
-هیچ وقت تنها م نذار
-قول میدم عزیزم . مگه من می تونم بدون تو نفس بکشم
-حالا بریم پیش بقیه
-بریم دخترکم
دایی کیوان گفت :شما دو تا کجا رفتین منتظر شما بودیم
-برای چی
-برای عیدی
خاله فاطی و نیاز و نیلوفر به همراه عمو شهاب به خانه پدر او رفتند . و دایی فرامرز با خانواده اش به خانه پدر زن دایی . و ما هم منتظر مهمان بودیم .
اون سال برعکس سال های پیش جایی نرفتیم . چون مامان فرح بزرگ فامیل بود و اکثرا بازدید کننده داشت . من به اصرار مامان به تست زنی مشغول شدم . ان شب بعد از رفتن اخرین مهمان ها مشغول جمع کردن بشقاب های میوه و تمیز کردن خانه بودیم که تلفن زنگ زد
. اولین نفر به طرف تلفن رفتم و گفتم :
-بفرمائید
صدای دایی فرامرز از پشت خط امد
-سلام عسل جان خوبی عزیزم
-ممنون شما چه طور ین . خوش می گذره . مهمون اومدن و مهمونی رفتن
-جای شما خالی ولی شما که هنوز نیومدی
-می یایم
-خوش اومدی عسل جان . گوشی رو میدی مامان فرح
-بله از من خداحافظ
گوشی رو به مامان فرح دادم و گفتم :
-دایی فرامرز با شما کار دارن
مامان گفت :نگفت چی کار داره
-نه هیچی نگفت
دایی کیوان گفت :خوب اگه قرار بود عسل بدونه مامان رو صدا نمیزد
مامان فرح به جمع برگشت . مامان پرسید .
-چی کار داشت فرامرز
-هیچی گفت که چند روز اخر رو بریم شمال
-این وقت شب زنگ زده اینو بگه
-خوب بچه ام می خواست زود خبر بده
-دیگه چی گفت
-هیچی این که یکی از دوستای قدیمی اش از المان اومده .گفتش که ما مهمون اوناییم
دایی با خنده گفت:بگو اگه دختر دم بخت دارن می یایم
من و دایی می خندیدیم . مامان گفت :کیوان میشه یه کم جدی باشی
-چرا
-برای این که چ چسبیده به را
-به به پریسا خانم از کی تا حالا
مامان فرح گفت :بچه ها اگه قراره بریم زودتر برین وسایلتون رو جمع کنید چون فردا ساعت هشت شب می خوایم حرکت کنیم
مامان گفت :چه کاریه . فردا هم می تونیم جمع کنیم . فعلا بخوابیم بهتره
-هر جور که شما می دونید پس بهتره بریم بخوابیم
ان شب مانند بچه ها نتوانستم شب به راحتی بخوابم . ان قدر غلت زدم که نمیدانم کی خوابم برد .
صبح بعد از صبحانه خوردن مامان فرح گفت :

عسل . برو کیوان رو بیدارش کن .
-مگه بیدار نشده
-نه می بینی که نیست
-فکر کنم حمومه اخه صدای اب می اومد
-پریسا حمومه برو بیدارش کن مامان جون
-چشم الان می رم سراغش
-چشمت بی بلا . فقط صداشو در نیاری
به اتاق دایی کیوان رفتم . غرق خواب بود . با صدای بلند گفتم .
-دایی پاشو
چون صدای نشنیدم به طرفش رفتم و پتو رو از روی سرش کشیدم و گفتم :اقا کیوان . بیدار شو
پتو رو دوباره روی سرش کشید و گفت :عسل بذار بخوابم . این قدر وز وز نکن پاشو برو سر کار و زندگیت بچه
-ونگ ونگ نخیر نمی شه بیدار شو ببینم . نه و نیمه نمی خوای کارا تو بکنی
-تو چی کار داری من کارمو به موقع تموم می کنم
-بیدار نمی شی دیگه
-نخیر رفتی در رو ببند
-باشه خودت خواستی
و بعد روی کمرش نشستم و درحالی که بالا و پایین می پریدم گفتم :پاشو
-عزیزم منو با الاغ اشتباه گرفتی یا خر
-دور از جون دایی چه حرفایی می زنی
-عسل برو پایین تا پرتت نکردم . سواری می خوای این جا رو با باغ وحش اشتباه گرفتی
دستم را لای موهاش انداختم و گفتم :اه ...دایی چند بار بگم با موهای ژل زده بخواب . عین سیم ظرف شویی شده
-عسل شیطونه داره می گه پرتش کن پایین . نذار غریبه بینمون دخالت کنه
-ا .. شیطونه حالیش نیست چی میگه
-باشه بی ادب حالا بهت می گم . انگار شیطونه بهش برخورد . میگه بزن لهش کن
-بگو ببینم چه جوری می خوای بگی
و بعد با یه حرکت من را روی تخت خوابوند و گفت :
-چه جوری می خوای بهت بگم
با خنده گفتم :ولم کن دایی
-راست می گی . ولت کنم . عمرا . بیدارم کردی .حالا باید حالیت کنم .با چی . قلقلک خوبه
-نه جون دایی . می دونی من در برابر قلقلک چه قدر ضعیفم
-دقیقا به خاطر همین شگرد قلقلک رو انتخاب کردم
در حالی که با خنده سعی می کردم از دستش خلاص بشم گفتم :دایی بسه اصلا به من چه بگیر بخواب
-حالا دیگه خواب از سر من پریده
در همین لحظه مامان وارد اتاق شد و گفت :ا .. کیوان ولش کن از خنده سکته می کنه
-این ..تا منو نکشته. ول کن نیست
-چرا عسل باز چی کارش کردی
با خنده گفتم :هیچی .. ب ...خدا
مامان گفت :کیوان ولش کن دیگه
دایی ولم کرد گفت :حیف که ماما نت این جاست
مامان گفت :حالا بگو چی کارکردی داداشم رو
-تقصیر خودشه بهش می گم پاشو . بیدار نمیشد.حق شه
دایی در حالیکه کمکم می کرد بلند بشم گفت :منم ان قدر خندوندمت که یاد بگیری منو اذیت نکنی
مامان گفت :بسه عسل . برو دوش بگیر بعدش وسایلت رو جمع کن .
بعد از گرفتن دوش وسایلم رو جمع کردم .همه بعد از ناهار منتظر امدن دایی فرامرز و خاله فاطی شدیم .
مامان فرح گفت :نیومدند
گفتم :حوصله ام سر رفت
دایی گفت :الان میان دیگه
در همین لحظه صدای زنگ در بلند شد . مامان گفت :خودشون هستند برین پایین .
همگی به طرف باغ رفتیم . و با هم دیگر سلام و احوالپرسی کردیم .بعد هم به راه افتادیم .
وقتی احوال دوست دایی رو پرسیدم نیاز گفت :که اونا اونجا توی ویلا هستن
دایی کیوان گفت :پریسا یا این دخترت رو ادب می کنی یا به دست من بده ادب ش می کنم .
مامان با اعتراض گفت :عسل . اذیتش نکن
گفتم :مامان تقصیر خودشه . خوب اذیتم نکنه تا منم جواب شو ندم
مامان فرح گفت :شما دوتا اگه تونستین دو دقیقه کنار هم بدون سرو صدا بشین ین اتفاقی می افته
دایی گفت :اره اسمون به زمین میاد . دنیا زیرو رو میشه . قیامت میشه
گفتم :مامان فرح نگران نباش خودم حقتون رو ازش می گیرم
-مگه تو فقط بتونی اینو تربیت کنی
-به به ما رو ببین بی خود نیست زبونت دراز ه دیگه
-مامان ببین چی بهم می گه
و هر دو خندیدیم . به ویلای دوست دایی فرامرز رسیدیم .
دایی گفت :اگه من دختر اینا رو نگرفتم
مامان گفت :از کجا میدونی که دختر دارن
-حس ششم خواهرم .توی این چیزها احساسم خیلی قویه
همگی با هم رسیدیم . و تصمیم گرفتیم که به داخل برویم .دایی فرامرز در زد و مرد نسبتا پیری در را باز کرد . یک ان از ان همه زیبایی متحیّر شدم . باغ سراسر گل و درخت های پر از شکوفه بود
جاده بلندی داشت که انتهای ان ساختمان قرار داشت
دایی کیوان گفت :بله ما این جا هم می تونیم بخوابیم ها

همه خندیدیم
دایی فرامرز گفت :برید تو دیگه
دایی کیوان با قیافه ای حق به جانب گفت :بفرمائید تو دم در بده
نیاز با خنده گفت :اول صاحب خونه
همه دوباره خندیدند . عمو شهاب گفت :فکر کنم ترسیدن نیو مدن استقبالمون
خاله گفت :پشیمون شدند
همه با همه می خندیدیم و هر کسی یه چیزی می گفت
مامان فرح گفت :ز شته دیگه بسه
وقتی هر سه ماشین رو پارک کردیم .
نیلوفر گفت :دایی مطمئنی که خونه هستن
دایی با اشاره به بی ام و مدل بالایی گفت :اره اون ماشین شه
دایی کیوان گفت :ماشین پدر زن منه ها نگاش نکنید رنگش میپره
شروین با تعجب گفت ـ:تو از کجا میدونی که دختر دارن
-مگه دارن . دیدی پریسا حس ششم چه قدر فعاله . به این می گن عاشقی به روش تله پاتی
نیاز گفت :قضیه چیه
-هیچی قراره من دختر شون رو بگیرم
زن دایی گفت :خوبه دیگه عروسیتون رو هم این جا بگیر ین
-اینم میشه
شروین گفت :انگار تازه متوجه شدن مهموناشون اومدند
دایی کیوان گفت :خسته نباشن
گفتم :اون پرچم سفید یعنی صلح یورش نکنید بیاین عقب نشینی کنیم
همه خندیدند و با اعتراض گفتم :دایی میشه بیای چمدون ها رو ازم بگیری
-ببخشید که دستم خالیه دارم نگات می کنم
-خوب تو زور دارتر از منی بیا دیگه
-خودت بیارش . هندو نه زیر بغلم نزار که من اصلا زور ندارم
-لوس
-خود تی
در همین لحظه پام به سنگ گیر کرد و افتادم .با صدای بلند گفتم :اخ
دایی کیوان گفت :چی شد .
-چی شد . خوب افتادم
دایی فرامرز به همراه مامان و خاله به طرفم امدند .
مامان گفت :حواست کجاست بچه
دایی کیوان گفت :من می خوام داماد اینها بشم تو هول کردی . نترس دایی جون اگه پسر داشتن مال تو
شروین با خنده گفت :حالا هول نکن بلند شو
دایی فرامرز گفت :عسل جان . قصد نداری بلند شی .
سرم را بلند کردم . مردی تقریبا چهل و پنج ساله روی سرم ایستاده بود .
سریع بلند شدم و سلام کردم .
با مهربانی گفت :سلام عزیزم
خلاصه همه به هم معرفی شدیم . در نگاه اول دوست دایی فرامرز کامبیز به نظرم خیلی جذاب و دوست داشتنی امد . همسرش فتانه البته کمند هم که هم سن من بود خیلی دوست داشتنی بود و کامیار بچه بزرگتر .
خلاصه با اشنا شدن به داخل رفتیم .
فتانه گفت :ببخشید که ما دیر متوجه شدیم . متاسفانه چون فاصله زیاده ما صدایی رو نمی شنویم .
مامان فرح گفت :اشکالی نداره عزیزم
وقتی همه نشستیم دایی کیوان گفت :عسل جان خوبی
گفتم :اره بهترم
کامیار گفت :چی شده مگه
دایی کیوان گفت :هیچی به جای من ایشون هول کرد به زمین افتاد
چون ما می دونستیم منظور دایی چیه همه خندیدیم .
کمند با تعجب گفت :چرا باید هول کنه
نیاز گفت :قضیه اش مفصله کمند جون . انشاالله یه روز دیگه برات می گیم
کامیار که چهره بسیار جذابی داشت با شیطنت گفت :اشکال نداره این جا خاکش دامن گیره البته پا هم می گیره و اولین نفر نیستی کمند ما هم افتاده
کامبیز گفت :فکر کنم خسته باشین شام آماده است بفرمای ین
سر میز شام فرصت کردم به یکایک اعضای خانواده دقت کنم . فتانه زنی بسیار مهربان و زیبا بود . با هیکلی بسیار زیبا.
کمند بیشتر شبیه پدرش بود با همان جذابیت و اما کامیار او جذابیت کامبیز و زیبایی فتانه رو داشت . البته زیبایی مردانه که ناخودآگاه انسان را به خود جذب می کرد . قدی بلند و هیکلی متناسب و در نگاه اول می شد حدس زد که در انتخاب لباس بسیار خوش سلیقه است . مثل دایی کیوان شوخ طبع است و اما گاهی بی پروا
با صدای فتانه به خودم امدم که گفت :عسل جان انگار دوست نداری
گفتم :ممنون عالیه
شهرام گفت :می ترسه یه کم زیادتر بخوره هیکل ش به هم بخوره
کامبیز گفت :چرا ماشاءالله خیلی خوش هیکلی . نترس بخور با یه شب هیکلت خراب نمیشه
با خنده گفتم :نه اصلا این طور نیست .شهرام جان یه چیزهایی دلش می خواد . اخه شهرام عاشق بوکس است
شهرام گفت :عسل به نظرت هوا خوبه برای اب تنی
شروین پادرمیانی کرد و گفت :بچه شب اول صلح باشه بهتره
شروین پادرمیانی کرد و گفت :بچه شب اول صلح باشه بهتره
کامیار خندید و گفت :شهرام تو با این هیکل از عسل کتک می خوری
دایی کیوان گفت :کامیار جان . من بی خیال شدم تو ول نمی کنی . عزیزم جنگ بین این دوتا یعنی جنگ جهانی سوم
کامیار نگاهی به من کرد و گفت :بهت نمی خوره که ان قدر شر باشی
گفتم :چرا مگه چمه
-زیادی کوچولویی . اول با یه دختر بچه ی ده ساله اشتباه گرفتم
دایی فرامرز گفت :به این جثه ریزه میزه نگاه نکن
دایی کیوان گفت :راست میگه زبون داره اندازه قدش
کامیار گفت :پس بلبل زبونی . اشکال نداره رشدت رو دادی به زبونت
از این حرفش جا خوردم .
کامبیز گفت :عسل جان . ناراحت نشو . کامیار ما زیادی راحته
به زور لبخندی زدم و گفتم :نه موردی نیست
بعد از شام به همراه کمند رفتیم که اتاق ها را به ما نشان بدهد . ویلا پنج اتاق داشت که توی هر اتاق سرویس کامل تخت و تلویزیون حمام و دستشویی داشت .
بعد از این که وسایل مان را جابجا کردیم هر کدام روی تخت های مان دراز کشیدیم البته کمند به رسم مهمان نوازی روی زمین خوابید .
گفتم :این جا خیلی خوشگله مال خودتونه
کمند گفت :اره مهندسش کامیاره
-مگه کامیار چی می خونه
-عمران . تو کارش فوق العاده اس
نیاز گفت :درسش رو کجا تموم کرده
-المان
نیلوفر گفت :چند سال اون جا زندگی کردین
-سیزده سال
-اوه اوه چه قدر زیاد
-اره ولی اومدیم که بمونیم
-عالی شد .پس تو هم به جمع من و عسل وارد شدی خوش اومدی
-ممنون وای من حرف زدم نذاشتم بخوابین
با خنده گفتم :تکرار نشه


نظرات شما عزیزان:

عشق2طرفه
ساعت9:07---30 دی 1392
خوندمش خیلی عالی

عکس باحالی گذاشتی



سلام ریحانه جان خوبی؟؟
پاسخ:سلام محمد جان خوبم خداروشکر مرسی ک خوندی


کاترین.حس مبهم
ساعت8:55---27 دی 1392
سلام وبت عالیه به منم سر بزن راستی یه چت انلاین دارم تووبم بیای خوشحال میشم
پاسخ:سلام ممنونم کاترین جون اومدم سر زدم نبودی


عشق2طرفه
ساعت17:21---26 دی 1392
رفتم بخونم دیدم خیلی طولانیه ، حتمأ سر فرصت میام میخونمش



مرسی که اومدی
پاسخ::)) اشکال نداره سر فرصت بخون مرسی ک اومدی خواهش عزیز


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: