رمان

رمان

| به قلم :‌‌‌ reyhane ™

فصل سوم

چشمانم را باز کردم نسیم خنکی صورتم را نوازش کرد با نگاهی به دورو برم یادم افتاد که به شمال اومدیم . همه خوابیده بودند . تصمیم گرفتم که بروم بیرون .با پوشیدن لباسی مناسب بیرون رفتم . مثل بچه ها ذوق زده به وسط باغ رفتم همه جا زیبا بود . در فضای باغ مشغول قدم زدن بودم که با صدای کسی برگشتم .
کامیار را دیدم که توی هوای سرد با رکابی و شلوارک امده بود بیرون . با لبخند گفتم :این جا واقعاً زیباست
کامیار خندید و گفت :بله واقعاً زیباست من عاشق این قسمت باغ هستم
گفتم :فکر می کردم شما هم مثل بقیه خوابیده باشین
-من عادت ندارم دیر از خواب بلند شم
-برعکس دایی کیوان خیلی زود بلند میشه ساعت نه . به این میگه صبح زود
-من که ترجیح میدم به جای خوابیدن ورزش کنم
-چه ورزشی
خندید و گفت :ورزش نشستن ... شوخی کردم
-الان داشتی چه ورزشی میکردی
-الان تصمیم گرفتم دوچرخه سواری کنم که انگار یک بازم که من می خواستم دوچرخه سواری کنم دوچرخه نخواست
-مگه دوچرخه رو دوست نداری
-دویدن و اسکی و اسب سواری رو ترجیح میدم
-اما دوچرخه سواری خیلی لذت بخشه
-میخوای سوار شی
-اره
-خوب دنبال من بیا
دنبال کامیار راه افتادم ایستاد و گفت :می تونی سوارش بشی
-سوار این
-اره
-این یه دوچرخه مسابقه است . من نمی تونم با اینها دوچرخه سواری کنم
-کاری نداره همون جو ریه . بیا سوار شو
-من نمی تونم
-من مواظب تم بیا دیگه
-کامیار باور کن می افتم سرو کله ام می شکنه
-من تضمین می کنم نمی شکنه بچه بیا دیگه
-اگه افتادم چی
-نمی افتی بیا
-پس هر اتفاقی افتاد پای تو
-باشه بیا دیگه
به طرف دوچرخه رفتم و گفتم :ولم نکنی
-نه برو خیالت راحت فکر می کردم پرجرات تراز این حرف ها باشی
-هستم
-چیزی که من میبینم خلاف اینو می گه
با حالت قهر گفتم :حالا نشونت می دم اصلا نمی خواد منو بگیری
-ای بابا . کوتاه بیا چه زود می زنی صحرای کربلا
بدون این که جوابش را بدهم سعی کردم که رکاب بزنم . اما نمی توانستم چون صندلی بلند و فرمان کوتاهی داشت . کمی که رفتم نتونستم دوچرخه ر را کنترل کنم و افتادم .
کامیار به طرفم امد گفت :تقصیر خودت بود
در حالیکه لجم گرفته بود گفتم :نخیر تقصیر تو بود
-به من چه تو بودی که بهت برخورد . من که خواستم مواظبت باشم
بلند شدم و گفتم :اصلا بیا اینم دوچرخه ات
و درحالی که می خندید ازش جدا شدم . بغض م گرفته بود .به دست هایم نگاه کردم خراش برداشته بود و سوزش عجیبی داشت . خوشبختانه کسی نبود تو سالن . رفتم یک دوش گرفتم . وقتی برای تعویض لباس به اتاق برگشتم همه بیدار شده بودند . سلامی به همه کردم و گوشه ای لباسهایم را عوض کردم .
نیاز گفت :چته عسل . عصبی می زنی
با بی حوصلگی گفت:هیچی نیست
کمند گفت :حتما دیشب نتونستی خوب بخوابی
خیلی سریع گفتم :اره همین طوره
نگاهی به دستم کردم و ساعتم را ندیدم با ناله گفتم :وای ساعتم نیست
نیلوفر گفت :حتما دیشب در اوردی ببین پشت سرت نذاشتی
-نه می دونم اون ساعت رو من اصلا در نمیارم
کمند گفت :شاید وقتی حموم درش اوردی بگردی پیدا می شه
به طرف حمام رفتم ولی اون جا هم نبود یک دفعه به یاد افتاد نم افتادم و سریع از اتاق خارج شدم وقتی به سالن رفتم به همه سلام کردم سلامی هول هو لکی به همه کردم و به طرف جایی رفتم که افتادم . ولی انجا هم نبود .به داخل برگشتم .
نیاز گفت :پیداش کردی
عصبانی گفتم :نه نیست
مامان گفت :چی کم کردی عسل جان
-ساعتم رو
-همه جا رو گشتی
-اره همه جا رو
دایی کیوان گفت :شاید اصلا دستت نکردی
-چرا امروز صبح دستم بود ولی حالا نیست
زن دایی گفت :پیدا میشه عزیزم . حالا صبحانه تو بخور
بی حوصله بودم و حسابی از کامیار لجم گرفته بود .
فتانه خطاب به همه گفت :دیشب که خوب خوابید ین
دایی کیوان گفت :بله مخصوصا من جاتون خالی با بالشت لای کو شهرام حال کردم
دایی فرامرز گفت :چه طور مگه
-هیچی اقا . پسرتون احساس کرده بودن تنها خوابیدن
کامیار دستی به بازوی دایی کیوان زد و گفت :تقصیر خودته ادای پترس در می اری . فکر کنم دیشب بهت خوش گذشته
شروین گفت : من بهت گفتم پیش این نخواب
دایی گفت :رحم هم به ادم نمی کنه بی مروت انگار نه انگار صد برابر منه .
شهرام گفت :خوب دیشب بد خواب شده بودم
کامیار گفت :راستش را بگو چند تا فن کشتی وارد کردی کیوان
دایی با خنده گفت :یادم نیست . ولی زیر دوخم رو خوب یاد گرفتم
همه خندیدند .کامبیز گفت :پس باید امشب شهرام جای باز بخوابه
شهرام گفت :اگه بهانه اینها منم .بنده امشب همین جا می خوابم
کامیار با خنده گفت :مطمئنی همین جا جات میشه
-کامیار تو هم هوس کردی ها
-نه من هوس نمی کنم با تو در بیفتم
-پس روی اعصاب من راه نرو
-اره . چشم بولدوزر جون
و شهرام به نشانه تهدید برای کامیار بلند شد که کامیار دست هایش را بالا برد و گفت :باشه من قصد له شدن ندارم
همه خندیدند . به جز من . همه بزرگتر ها میز رو ترک گفتند و تنها من و نیاز و کامیار و دایی کیوان و شروین سر میز بودیم .
دایی کیوان گفت :چه قدر می خورین زود باشین تمومش کنید دیگه
شروین بلند شد و گفت :ما که تموم کردیم
دایی گفت :می خواین من تشویق کنم شما سه تا هم تموم کنید
نیاز گفت :خیز من حاضرم تمومش کنم ولی شما منو تشویق نکنی
-دل تم بخواد
-نمی خواد
دایی دستش رو انداخت گردن نیاز گفت :حالا ببخشید
نیاز و دایی خنده کنان دور شدن . شروین هم به دنبال انها رفت . ان قدر ارام چیز می خوردم از خودم حرصم گرفت .
حالا مجبور بودم تنهایی با کامیار صبحانه بخورم . تصمیم گرفتم صبحانه رو نیمه تمام رها کنم .
ولی قبل از ان کامیار گفت:ببین .بخند تا دنیا به روت بخنده
-دنیا داره بهم می خنده
ساعتم را جلوم گرفت و گفت :پیداش کردم دیدم واسه اش داری بال بال میزنی بهت دادم و گرنه فعلا پیشم می موند
ساعت را از دستش گرفتم گفتم : باید حدس میزدم
خواستم بلند شم که زودتر بلند شد و گفت :من صبحانه مو تموم کردم میتونی بشینی با خیال راحت صبحانه ات رو بخوری
و بدون این که منتظر جواب شود از ان جا دور شد . با حرص گفتم :مسخره فکر می کنه کیه
منتظر شدم . چند دقیقه بد از رفتن من هم بلند شدم .
به پیشنهاد کامبیز تصمیم گرفته شد که ناهار در نزدیکی ویلا صرف کنیم . بنابراین همگی حاضر شدیم . ان روز تصمیم گرفتم زیاد با کامیار رو به رو نشوم . بعد از پوشیدن و آماده شدن دایی فرامرز گفت :کامبیز دوره یا نزدیک
کامبیز گفت :نزدیکه میشه پیاده هم رفت
عمو شهاب گفت :به نظر من بهتره یکی از ماشینها رو بیاریم . وسایلمون زیاده . در ضمن مامان فرح هم پاش درد می کنه هر که خواست پیاده بره
خاله فاطی گفت :پیشنهاد خوبیه
دایی کیوان گفت :اره شهرام به جونتون دعا می کنه
مامان گفت :من ماشی نم رو میارم هر کی هم می خواد با من بیاد
کامبیز تفنگ شکاری به دست گرفت و گفت :هر کی هم می خواد با من بیاد شکار
بالاخره تصمیم بر این شد که خاله وزن دایی و مامان فرح و فتانه به همراه مامان بروند و دایی فرامرز و کامبیز و عمو شهاب هم به شکار بروند .
شهرام گفت :این عادلانه نیست منم می خوام با ماشین برم
کامیار گفت :جا ندارن . اون قدر هم تنبل نباش پسر
خلاصه همه جوان ها راه افتادند .
شروین گفت :کامیار از کدام طرف
-من نمیدونم کمند بلده
نیاز گفت :چه طور کمند بلده تو بلد نیستی
-برای این که من با اینها نرفتم و توی ویلا موندم
کمند گفت :کاری رو که هر وقت دلش نخواد جایی بره می کنه
دایی گفت :کامیار جان . تو با شهرام ما هیچ سنخیتی نداری
کامیار با خنده گفت :نمیدونم شاید . ببینم نکنه داداش می خبر ندارم
شروین زد توی سر کامیار و گفت :خفه شو بی شعور
-باشه ببخشید
دایی گفت :باید تربیت شی
-اینو هستم
خلاصه راه افتادیم . دخترها باهم . پسرها هم با هم . کمی که دورتر شدیم سگی را در نزدیکی یک درخت دیدیم که بسیار بزرگ بود .
نیاز جیغی زد و گفت :بچه اینو . همه به طرف سگ برگشتیم .
شروین گفت :طرفش نرین معلومه مریضه
دایی گفت :بهتره اروم از کنارش رد بشیم

کامیار گفت :نه اون منتظر ماست باید یه جوری فراری ش داد
کمند با نگرانی گفت :دوباره خل بازی هات کل نکنه
کامیار گفت :باید یه جوری دورش کنیم یا نه
شهرام گفت :بهتره همین جا بمونیم خودش خسته میشه می ره
کامیار گفت :اشتباه نکن این می خواد حمله کنه
-پس میشه بفرمایین چی کار کنیم بریم حمله می کنه بمونیم حمله می کنه یک باره بگو بمیرم دیگه
دایی با خنده گفت :بعد می گن اذیت نکن
شروین گفت :کیوان حالا گیر دادی توی این موقعیت ها
کامیار گفت :چه قدر حرف میزنید روی پیشونی این نوشته که من مریضم
نیلوفر گفت :اصلا بزاغشو ببینید اویزونه
با خنده گفتم :اون فکر کرده ما ناهار ظهر شیم . واسه همین اب دهنش راه افتاده
کامیار گفت :مخصوصا تو . واسه اش خیلی لذیذی
شروین گفت :یه کاری بکنید دیگه
سگ به ما نزدیک شد نیاز جیغی کشید و گفت :تورو خدا دورش کنید
کامیار گفت :نگفتم شما واسه ش لذیذ ترین . دخترها اروم و یک نفری بیاین این ور
نیلوفر گفت :ممنون که توصیه کردی بیایم او رو مشکل اینه که چه جوری
کامیار چوبی را برداشت و گفت :من اینو پرت می کنم بعد همتون فرار کنید
شهرام که کمی دورتر بود پیش تر فاصله گرفت . کامیار چوب رو انداخت اما سک هیچ العملی نشان نداد
کامیار گفت :نخیر .گیر داده من جلوش رو می گیرم شما برین
شروین گفت :نخیر نمی خواد سوپر من بشی . با این چوب حسابش رو می رسیم
خلاصه کامیار و شروین توانستند سک رو دور کنند .
کامیار گفت :عجب سگ خوش اشتهایی بود
شهرام گفت :بهتره بریم پیش مامان اینا چون من سک هار هم گاز م بگیره حاضر نیستم برم
همه زدیم زید خنده و به راه افتادیم . وقتی به جمع رسیدیم . هر کدام با هیجان خاصی جریان را برای انها تعریف کردن .
عمو گفت :کار عاقلانه ای کردین ندوید ین چون می افتاد دنبالت ون
مامان فرح گفت :خوب خدا رو شکر به خیر گذشت . حالا بیاین یه چایی بخورین
بعد از ناهار کمند پیشنهاد کرد که همگی به کنار دریاچه برویم . من کنار دریاچه ایستاده بودم
دایی کیوان گفت :عسل نوشته بچه ها نزدیک نشن خطرناکه
گفتم :پس چرا شما نزدیک شدین
کامیار گفت :اخه داییت و میشه کنترل کرد ولی تو رو نه
همه خندیدند .کامیار کنارم اومد و گفت :حالا کوچولو گریه نکن شوخی کردم
گفتم :دوست داری
-چی رو . این که گریه کنی . نه اصلا . چون بلد نیستم بچه ها رو اروم کنم
با اخم گفتم :حواست به حرف زدنت باشه من بچه نیستم
شهرام در حالی که می نشست گفت :کامیار جون . بی خیال . حوصله نداریم دنبال شکلات و بستنی بگردیم اینو آرومش کنیم
-اشکال نداره من بادکنک دارم رنگش صورتیه
دایی گفت :اتفاقا عسل از رنگ صورتی خوشش می یاد
گفتم :پس بگو چرا اصلا حوصله ات سر نمی ره بادکنک داری
کامیار گفت :نه عزیزم اینو واسه کوچولو هایی مثل تو پیش خودم می ذارم
کمند گفت :کامی بسه دیگه
گفتم :نه چی کارش داری بقیه حوصله شون سر رفته اینم داره می خندونه خوبه دیگه این جا یه سیرک واقعیه
شروین برای این که به قضیه پایان دهد گفت :بچه ها من می خوام برم قایق سواری کی می یاد
نیلوفر گفت اگه مهمون م کنی من
-ما چاکرتونم هستیم
کمند گفت :پس من هم . هم نشین نیلوفر میشم . لطفاً مال منم حساب کن
-بله چشم .عسل هم بامن می یاد . بقیه هم پول خودشون رو بدن
وقتی که قایق به راه افتاد شروین گفت :عسل اون صحبت کردن . با کامیار درست نبود
-چرا خیلی هم درست بود
-نه دیگه درست نبود تو خیلی بد توهین کردی
-مگه اون نکرد
-خودت می دونی که کامی داشت شوخی می کرد اما تو جدی و با لجبازی حرفت رو زدی
-اصلا ببینم تو شریک دزدی تا رفیق قافله
-من فقط حق رو می گم
گفتم :زبون داره اندازه گردن زرافه
و ناخودآگاه از این حرف خنده ام گرفت . و او نیز خندید . بعد از کمی قایق سواری و تخمه شکستن همگی به سمت ویلا حرکت کردیم .
من تنها کسی بودم که خستگی رو بهانه کردم و با ماشین رفتم . وقتی رسیدیم مشغول جابجایی وسایل بودیم که بقیه رسیدند .
کامیار در حالی که هیکل شهرام رو هل می داد رو به زن دایی گفت :شراره جون . سوخت پسرت تموم شد
زن دایی گفت :پس الا نه که ولو بشه
کامیار گفت :یعنی نمی خوای تا ویلا مسابقه دو بدی
شهرام با چشمانی گشاد گفت :عمرا
همه خندیدند . و دایی فرامرز گفت :بشین پسرم . بذار اونا برن فیضش رو ببرن
دایی کیوان دستم را گرفت و گفت :تا این جا ماشین سواری کردی ولی نمی تونی از زیر این یکی در بری
به زود دایی من هم به جمع اضافه شدم و قرار شد هر کسی که جا بماند بقیه را بستنی مهمان کند که قرعه به اسم شروین افتاد که البته از زیرش نتوانست در برود . همان شب به شهر رفت و برای هم بستنی گرفت .
بعد از خوردن شام و بستنی همه به رختخواب پناه بردند .
وقتی که چشمانم را باز کردم هیچ کس را توی اتاق ندیدم . به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود . بعد از دوش گرفتن و لباس پوشیدن به طبقه پایین رفتم اما کسی رو ندیدم .

رو به سودابه خانم خدمتکار ویلا گفتم :صبح بخیر سودابه خانم بقیه کجان
گفت :صبح زود همشون رفتند لب دریا . مادرتون گفت که اگه خواستین شما هم برین
با ناراحتی گفتم :چرا بیدارم نکردن
-شاید دیدن خواب هستین بیدارتون نکردن . حالا صبحانه می خورین
-ممنون اشتهایی به خوردن صبحانه ندارم
-هر جوری که شما مایلید
بی حوصله روی کاناپه خودم رو ولو کردم . تصمیم گرفتم به هیچ کدوم کاری نداشته باشم . بد نبود که از فرصت استفاده کرد و توی اتاقها سرک کشید .
با این فکر بلند شدم . همه جا رو خوب کشتم . به اتاق کامیار دقت کردم در را کاملا باز کردم . اتاق نسبتا بزرگ و با وسایل لوکس البته می دانستم چون این اتاق قبلا آماده شده سلیقه خود کامیار نیست اما باز هم زیبا بود . کتابی نظرم را جلب کرد همی که کتاب رو برداشتم چند عکس از داخل ان افتاد عکس ها را برداشتم با دیدن عکس ها پوز خندی زدم در هر کدام از عکس ها کامیار با ژست های مختلف با چند دختر اروپایی عکس انداخته بود .
با شنیدن سروصدایی از بیرون امد با عجله عکس ها را سر جایش گذاشتم و سریع از اتاق بیرون امدم . با شروین برخورد کردم .
با خنده گفت :چه عجب بیداری
گفتم :واسه شما که بد نشد . بدون من حال کردین
گفت :بقیه رو نمیدونم ولی برای من بدون تو اصلا خوش نگذشت .
-اره جون تو می دونم
-خوب حالا ببخشید
خندیدم و گفتم :اصلا اصرار نکن
-خواهش می کنم . تورو خدا باعث مرگ یه جوون نشین
گفتم :خوب نمیر بخشیده شدی
شروین خندید و گفت :ممنون که نذاشتین بمیرم
در همین لحظه کامیار از پله ها بالا امد وبا دیدن ما لبخند کمرنگی زد و گفت :فکر کنم مزاحم شدم
شروین گفت :نه اتفاقا بقیه کجان
-پایین هستند
شروین دستش را از دور کمرم برداشت و به طرف کامیار رفت و گفت :مراسم اشتی کنون من بود
-یعنی چی
-یعنی این که بنده عفو شدم
-اها ..عسل باهات قهر کرده بود
-اره . ولی حالا نیست
گفتم :کی می تونه با تو قهر باشه
با گفتن این حرف از مقابل چشمان شروین و کامیار دور شدم . نفهمیدم این حرف را واقعاً از ته دل گفتم یا از لج بود .
بعد از ناهار همگی تصمیم گرفتیم که به کنار دریا برویم . این بار جوان ها همگی اعلام آمادگی کردند .
بنابراین بدون بزرگتر ها لب ساحل رفتیم
همگی سر به سر شهرام گذاشتیم
دایی کیوان گفت :شهرام اگه خودت رو پرت کنی وسط دریا همه ابهاش میاد ساحل
شهرام گفت:عمو باز شروع کردی
کامیار گفت :عین سو نامی همه دنیا رو نیست و نابود می کنی
-کامیار یه چیزی بهت می گم ها
-برو با هم قد خودت در بیفت بچه . زورت به من نمیرسه
-کامی
-خیلی خوب عصبانی نشو من زندگیم رو دوست دارم
همه خندیدند . حتی شهرام
دایی کیوان با اشاره به الاغی گفت :بچه ها هم زاد کامیار
کامیار دستش رو انداخت دور گردن کیوان گفت :عزیزم می دونی تازگی ها زیادی حرف میزنی
نیاز گفت :بچه ها بیاین سوارش بشیم
کامیار گفت :عجب رینگ اسپرت خوشگلی داره
دایی گفت :پدرجان دوری چنده
-پانصد تومان
کامیار گفت :چه خیره پدرجان . دسته بزک کرده است ولی خیلی گرونه
پیرمرد که انگار نمی خواست این همه مشتری را از دست بدهد گفت :شما سوار شین ما کنار میایم
-ای ول . کی اول سوار میشه . می خواین از کوچکتر شروع کنیم .عسل سوار شو
با حرص گفتم :خودت بچه ای
بی خیال گفت :خوب باشه اول خودم سوار میشم
همیشه با این کارش بیش تر اعصابم را تحریک می کرد .
بعد از این که همه سوار شدیم
کامیار گفت :پسر خیلی با حالی بود . تو ی کل اروپا رو بگردی هم چین الاغ خوشگلی پیدا نمیشه
کمند گفت :اینو راست میگه . اون جا اصلا هم چین چیزهایی وجود نداره
شروین گفت :خوب دیگه این چیزها فقط توی ایران پیدا میشه
شهرام گفت :اره
همه پسرها خندیدند . بجز دخترها
نیاز گفت :کجای دنیا پسرها ان قدر احمق هستند
نیلوفر گفت :این دیگه مربوطه به ایرانه
شروین گفت :شما دخترا ما رو نداشتین چی کار می کردین
با خنده گفتم :شکر خدا
-بچه پرو
نیلوفر گفت :بچه ها کدو متون پایه این بریم توی اب
با ذوق گفتم :من
شهرام گفت :عسل جان . نیلوفر خانم اینا جلیقه نجات ندارن نرید جلو
نیلوفر گفت :نمک دون
کامیار گفت :بچهها . نوشته از ورود کودکان زیر پنج سال به داخل اب جلوگیری کنید . پس بیاین کنار
تصمیم گرفتم به راهم ادامه بدم که کامیار گفت :با توام بودم عسل
همه خندیدند .و من بدون توجه شلوارم را بالا زدم و به راه خودم ادامه دادم .
کمند و نیلوفر و نیاز هم پشت سر من امدند .
کمند کنارم ایستاد و گفت :تو رو خدا از دست کامیار عصبانی نشو . هیچی توی دلش نیست .
به زور گفتم :نه بابا ول کن
گفت :الهی قربون برم
-خدا نکنه
نیلوفر گفت :سرده
-عادت می کنی
-عسل این جونو رها پاهام رو قلقلک میدند
-بیای وسط دیگه اذیت نمی کنن
نیاز گفت :این طوری نمیشه . من الان یخ می کنم . من رفتم
دایی به ما نزدیک شد و گفت :خوش می گذره
کمند گفت :نمی یای
-چرا
و در حینی که وارد شد ابی به طرف هر سه نفر مان پرتاب کرد با اعتراض گفتم :دایی
-چیه اب تنی حال می ده دیگه
طولی نکشید بقیه هم با سرو صدا شروع به بازی کردن و همگی با لباس خیس به ویلا برگشتیم .

فصل چهارم
عید نوروز با تمام زیبایی ها خاطرات خوش و خاطرات تلخ به پایان رسید . با تمام شدن عید تلاش من و نیلوفر و شهرام برای کنکور بیشتر شد حالا به خانواده ما عمو کامبیز هم اضافه شده بود و خانواده ما انها را مانند عضوی از خود پذیرفته بودند . ان روز بعد از تمام شدن کلاس از مهناز خداحافظی کردم و به خانه رفتم . طبق معمول همیشه من و مامان فرح با هم ناهار خوردیم . قبول شدن در دانشگاه مهمترین هدفی بود که می توانست به نیازهای خودم و مادرم پاسخ بدهد . بعد از این که کمی درس خواندم با استراحت یک ساعته سرحال از خواب بیدار شدم . به طبقه پایین رفتم .به دایی و مامان سلام کردم و بعد کنار دایی نشستم .
مامان پرسید :امروز چه طور بود
با ناله گفتم :امتحانام داره شروع میشه
دایی گفت:پس کارت در اومد از امروز درس درس
-وای فکرشم داره اعصابم رو خرد می کنه
-دایی . به نظر من اصلا نخون . مگه من خوندم کجای دنیا رو گرفتم
مامان گفت :کیوان . نصیحت اتو واسه خودت نگه دار
-اخرش به حرف من میرسه
مامان فرح گفت :با این حساب پنج شنبه نمی تونیم بریم به باغ پدر زن کامبیز
دایی گفت :اه اره زدی تو برج کمون با این امتحان های بی موقع ات
گفتم :امتحانهای من شنبه شروع میشه . تازه من امتحان شنبه ام رو بلدم
مامان فرح گفت :خدا رو شکر چون روی خوشی نداشت اگه نمی رفتیم
مامان گفت :فعلا برو درست رو بخون تا پنج شنبه
خلاصه روز پنج شنبه رسید و به همراه دایی فرامرز به باغ رفتیم . ورودی باغ همه با گل های بنفشه و رز تزیین شده بود .از در باغ جاده ای باریک وجود داشت که در دو طرف ان سرتا سر درخت های میوه و زیبا بود . صدای خنده از ته باغ به گوش می رسید .
دایی کیوان گفت :من باید یه دختر ازاین جماعت بگیرم
زن دایی گفت :کیوان خجالت بکش دیگه
-چرا خوب دلم زن میخواد
کامیار از دور نمایان بود . تی شرت جذبی که بر تن داشت هیکل موزون ش را بهتر نمایان می ساخت . که رنگش با رنگ مشکی شلوار هم خوانی داشت . وقتی که به هم معرفی شدیم . کنار درخت مجنون نشستم که دیدی خوب به هم جا داشت . به هر کدام که نگاه می کردم هر کدام حداقل یک ساعت از وقت خودشان رابه درست کردن خود اختصاص داده بود .
دایی کیوان گفت :نمی دونستم که دلقک ها این جا جمع اند و گر نه منم بیکار نمی موندم
با خنده گفتم :دایی اشاره کافیه ها
-مسخره می کنی
-اره
-مرض بچه پررو
شروین گفت :حیف که نیاز و نیلوفر نیستند و گرنه کلی به اینها می خندیدند
دایی کیوان گفت :این فامیل شهاب هم چه بی موقع مهمونی گرفت نشون گرفته
با نزدیک شدن کامیار و کمند هر چهار نفر ساکت شدیم .
کامیار مثل همیشه گفت :بچه بیاین بریم پیش این دختر پسرهای فامیل ها ی ما
شهرام گفت :اتفاقا همگی می خواستیم این کارو بکنیم
کامیار گفت :اره بیاین
همگی پشت سر کامیار و کمند راه افتادیم . کوروش پسر خواهر بزرگتر خاله فتانه گفت :به به بفرمایین
نازی دختر خواهر کوچکتر فتانه گفت :عسل جون . چند تا بادی گارد داری
به زور خندیدم و گفتم :فعلا سه تا
کوروش ادامه داد:استخدام نمی کنید
دایی کیوان گفت :نخیر ظرفیت پره
شرمی فرزند تک برادر فتانه گفت :میشه بخت بادی گارد رو تموم کنید
نوید برای نازی گفت :اره لطفاً این چونه های محکمتون رو نگه دارین
بحث های انها حول محور مارک و مد و این حور چیزها می چرخید و یا افاده گذاشتن برای یکدیگر .
از ان جمع خسته کننده رها شوم که انگار دایی کیوان فکرم را خواند و گفت :عسل جان . فکر کنم پریسا کارت داره
بلند شدم و با یه عذرخواهی از اون جا دور شدم .
مامان گفت :چیزی شده
-نه مگه باید چیزی بشه
-اخه اومدی این جا فکر کردم اتفاقی افتاده
-نه طوری نشده دلم که تو میگی باشه
تمام ان شب را کسل بودم . جمع انها خیلی برایم سنگین بود .تمام مدت فکر این که کامیار باان دخترها و پسرهای عجیب دائما من را مسخره می کنند . اعصابم را تحریک می کرد . مادر خاله فتانه همه را به شام دعوت کرد چون اشتهایی به شام نداشتم فقط به خوردن سالاد اکتفا کردم .
کوروش گفت :عسل جون . چرا چیزی نمی خوری
گفتم :اشتهایی ندارم
-تو بنیه ات خیلی ضعیفه با این طور غذا خوردن مریض میشی
کامیار گفت :منم بهش می گم ولی ناراحت می شه
دایی کیوان گفت :اتفاقا عسل خوش خوراکه
نازی گفت :عزیزم برای لاغر موندن کم خوردن نمی تونه موثر باشه نوع غذا تاثیر پذیره
حرف نازی بوی کنایه می داد . بنابراین بیشتر مرا عصبی کرد فتانه گفت :بهتره غذاتون رو بخورین و گرنه سرد میشه
ان شب هر جوری بود گذشت و من حتی با دایی کیوان جروبحث کردم .
دایی کیوان گفت :به دل نگیر اونها این طوری هستن دیگه
-مهم نبود . پشت اونها به دلقک بود کامیار تونست خوب وظیفه اش رو انجام داد
-بی انصاف نباش . کامیار تنها باتو این طوری نیست با همه شوخی می کند
-اون سعی می کنه منو دست بندازه
-نه دیگه داری بد قضاوت می کنی
-حالا که خودش نیست از خودش دفاع کنه شما دارین از دفاع می کنید
-ببین داری عصبی قضاوت میکنی من فقط دارم حرف حق رو می زنم
-باشه . باشه تو اگه طرفدار من بودی جوابشون رو میدادی
-اولا اونها چیزی نگفتن که من بخوام جوابشونو بدم . ثانیا تو خودت می دونی هر کی درباره تو زیاده روی کنه من جلوش می ایستادم
-واسه همین بود که جنابعالی و شروین خان و اون بشکه از من طرفداری کردین
-داری احساسی حرف میزنی اون طوری هم که فکر می کنی نیست
مامان گفت :شما دارین راجع به چی حرف می زنید
دایی کیوان گفت :خصوصیه
و من ان شب با قهر به اتاق خودم رفتم . روز بعد. بعد از پایان کلاسم دایی کیوان به د نبالم امد و به قول خودش امده بود منت کشی و باهم اشتی کردیم .
بعد از ان روز سخت درس خواندم و امتحانات را به خوبی به پایان رساندم . تقریبا یک ماه تا کنکور وقت داشتم از نظر خودم آماده بودم اما از نظر مادر من هیچ وقت درس نخواندم که آماده باشم .بعد از کمی درس خواندن بی حوصله روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودم . و شبکه های ماهواره را هی جا به جا می کردم که مامان با اعتراض گفت :عسل چرا این قدر این کانالها رو عوض می کنی

 -هیچی نداره تلویزیون ایران برنامه هاش بهتره .
-خوب بزن تلویزیون ایران اون قدر هم ولو نباش.
-من حوصله م سر رفته .
-میگی چی کار کنم /
-چه قدر درس بخونم اعصابم خرد شده .
-اره اونم تو که چه قدر درس می خونی ؟
مامان فرح هم با سینی شربت به جمع ما اضافه شد و گفت :بچه ام راست میگه یک بند توی اون اتاق داره درس می خونه .
گفتم :ای گفتی مامان فرح .
مامان گفت :اخه مامان جان . این با این طوری درس خوندنش به هیچ جا نمیرسه .
-شما از کجا می دونید .
-برای این که خودم کنکور دادم .
-من اگه یه مشو قی مثل شما داشته باشم که باید سر کنکور ضعف کنم .
-زبون درازی نکن ؟
مامان فرح گفت :پریسا نظرت چیه که بچه ها رو فردا شب شام دعوت کنیم خیلی وقته نیو مدن .
-نه مامان . تورو خدا . نه تنها عسل . بلکه شهرام و نیلوفر درس دارن . این مهمونی ها بمونه برای بعدا .
با حرص گفتم :مامان ؟
مامان فرح گفت :زنگ می زنم اگه اومدن چه اشکال داره یه شب که هزار شب نمیشه یه کم تفریح لازمه . یه شلیک درس خوندن اذیتشون می کنه .
مامان گفت :چه می دونم والله .
دست مامان فرح رو گرفتم و گفتم :مامانی . بیا زنگ بزن بگو همشون بیان.
مامان گفت :ببین واسه مهمونی چه قدر زر نگه .
-مامان جان . شما هی بگو ؟
-پررو.
مامان فرح بعد از دعوت هر کدام گفت :محض اطلاع پریسا خانم همشون مییان
گفتم :اخ جون . مهمونی
انگار همه چیز دوباره برایم زنده شده بود .دیگر عصبی شدن چند روز اخیر را نداشتم . احساسم و وجودم انتظار کسی را می کشید .
قلبم نام یک نفر به تپش می افتاد و انگار تمام بدنم نیروی تازه می گرفت .
با کشیدن نفس عمیق به استقبال مهمانانی رفتم که دقایقی بود از امدنشان می گذشت .
با هر کدامشان رو بوسی کردم . هنوز دایی فرامرز و عمو کامبیز اینا نیامده بودند . نیلوفر دستم را گرفت و مانند همیشه به گوشه ای از سالن رفتیم تا به در دلهای دخترانه مان بپردازیم .
نیلوفر گفت :چی کار می کنی با درس خوندن .
-اخ نگو که دلم پره .
-منم همین طور مامان رضایت نمیداد بیایم دیگه با اصرار خودم اومدیم .
-دوتا خواهر شبیه هم هستند .
-دقیقا . راستی یه چیزهایی شنیدم .
-چی ؟
-تو بگو اول رفتین باغ چه خبر بود ؟
گفتم :باورت نمیشه یه مشت ادم اراجیف گو .
-شهرام می گفت برات چشم و ابرو اومدن .
-اصلا مهم نیستن . راستش رو بخوای با کامیار سر سنگین شدم سر این قضیه ؟
-چرا بیچاره ؟
-برای این که سر دسته اشون اون مارمولک بود .
-ولی شهرام میگفت که کامیار ترتیب همشون داده .
در همین لحظه نیاز گفت :دارین راجع به کی غیبت می کنید ؟
نیلوفر گفت :دارم ماجرای اون شب باغ رو که از شهرام شنیده بودیم واسه اش می گم .
-اها این که کامیار به خاطر عسل حال دختر خاله شو گرفته .
-اره دیگه ؟
-نیاز . این احمق باور نمیکنه .
-خره به خدا شهرام خودش گفت .
گفتم :مهم نیست بالاخره باید گند کاری هاشو جبران می کرد .
نیاز گفت :نیلوفر نزدیک تری بجای من بزن تو سرش
هر سه خندیدیم . صدای زنگ باعث شد که هر سه نفر ساکت بنشینیم . زن دایی و کمند و خاله فتانه وارد شدند. غیبت کامیار برام عجیب بود .خوشبختانه نیاز به جای من پرسید :کمند . کامیار کو ؟
کمند گفت :شرکت .
-وا . مگه کامیار شرکت زده .
-اره یه شرکت خصوصی .
نیلوفر گفت :چه عجب این رفت سر کار .
-اتفاقا عجیب بود که کامیار ان قدر دیر رفته سرکار چون معمولا کار رو به خونه موندن ترجیح می ده
ساعت نه بود که دایی کیوان و بعد هم دایی فرامرز و بعد هم کامیار به ترتیب هم امدند . جمع جوان ها مثل قبل شلوغ بود . سر سنگینی من با کامیار هم چنان ادامه داشت این رفتار برای خودم هم عجیب بود . به وضوح با او حرف نمی زدم . تا این که کامیار گفت :کیوان . این خواهر زاده اخموی تو چشه .
دایی نگاهی به من کرد و گفت :از خودش بپرس
روبه من کرد و گفت :تو چرا این قدر خندونی
با جدیت گفتم :خندیدن هم موردی داره
-د . نفهمیدی چی شد منظورم این که چرا سعی داری اخم هات رو فقط به ما نشون بدی
بدون این که نگاهش کنم گفتم :می خوای این وسط برات برقصم
گفت :وقتی اخم می کنی خیلی زشت می شی . درست عین خاله مرغه
بالج گفتم :من ترجیح می دم زشت بمونم . مگه ادم باید مثل تو سرخوش باشه
-اره چون انسان با شادی و خنده زنده است
-پس تو می تونی هم چنان با خنده زنده بمونی
-باشه تو با اخم زندگی کن من باخنده . اون وقت ببینیم کدوم مون زودتر حلوای اون یکی رو می خوره . فقط خواهشا زیاد شیرین نشه
کمند با اعتراض گفت :ا .. کامیار
گفتم :باشه قبول تو عین دیوانه ها یک ریز بخند
-باشه اقا ما دیوونه
دایی کیوان گفت :چه زود هویت رو برملا کردی ما می خواستیم زمینه سازی کنیم .
کامیار کو سنی را به طرف کیوان پرتاب کرد و گفت :شما برین به فکر خودتون باشین که من پیش شما عاقلم
شهرام گفت :اگه عاقلی ما تویی وای به حال ما
-تو چی می گی بشکه
دایی گفت:بچه ها با بازی حکم چه طور ین
کامیار گفت :من استاد این بازی ام
شروین گفت :در عوض من اصلا بلد نیستم
دایی گفت :تو که فقط آفریده شدی برای درس خواندن .
-مگه بده سرم توی کتابه ؟
-نه عزیزم حالا کی هست . مادر و پدر این نویسنده ها رو در اوردی جلوی چشماشون
اولین نفر دستم را بالا بردم و گفتم:منم هستم .
نیاز گفت :خوب منم چهارمیش
کامیار گفت :دخترها باهم . من و کیوان هم با هم سربستنی.
کمند گفت :من و نیلوفر رو تشویق می کنیم . شهرام و شروین هم پسرها رو
خلاصه بازی شروع شد که البته سرو صدا و هیجان خاصی داشت . خلاصه بعد بازی کردن من و نیاز بردیم .
کامیار گفت :ببین کار ما به کجا رسیده که باید از دخترها ببازیم
نیاز گفت :با حرفه ای ها بازی کردین
دایی گفت :خوب بچه ها . من دیگه می رم پیش بقیه
دستش را گرفتم و گفتم :بستنی چمن توی نیاوران
کامیار گفت :چه خوش اشتها
دایی گفت :باشه قبول
نیاز گفت :خوب ...خوب ... منظورت ون این نیست که الان بریم
کمند گفت :زدی تو خال
کامیار گفت :من هستم هر چی از وقتش بگذره بدتر میشه
دایی گفت :شما دیگه کی هستین .
با خنده گفتم :دختر خواهر جنابعالی
-بله یادم رفته بود با اتیش پاره هایی مثل شما طرفی م
کامیار گفت :اره . همون اسپید فایر که توی انگلیس شما مساوی با یه تخریب کامل هستین .
همگی آماده شدیم و با دو ماشین به راه افتادیم . نیاز که ماشین عمو شهاب را در اختیار داشت و کامیار هم لک سوز مشکی رنگش را اورده بود .
وقتی که همه رسیدیم . نیاز گفت :کامی تو باید دوبل حساب کنی شیرینی ماشی نت هم هست .
دایی گفت :اره دیگه مال منم تو حساب کنی
کامیار گفت :تو هم هی از اب گل الود ماهی بگیر
-اره دیگه عزیزم مه همیشه فرصتها رو غنیمت می شماریم
و بالاخره کامیار مجبور شد برای هم بستنی بخرد . هنگام دادن بستنی به دایی . بستی روی لباسش ریخت که باعث خنده ی همه شد .دایی که مشغول پاک کردن لباسش بود روی به کامیار گفت :ای خسیس می گفتی خودم پولش رو میدادم . لازم نبود ان قدر چشمت دنبالش باشه که این طوری بریزه .
کامیار که نمی توانست جلوی خنده اش رو بگیره گفت:عقل کل به من چه . الان میرم یکی دیگه می گیرم .
دایی گفت :دو تا بگیر
-پررو شدی . همون یکی شم نمی گیرم ها
-برو تا نیومد م بستنی مالی ات کنم
-خودت تنهایی یا با زنت
همه خندیدند . بعد از خوردن بستنی به طرف خانه حرکت کردیم . وقتی وارد شدیم دایی کیوان با صدای بلند گفت :سلام به همگی
عمو کامبیز گفت :خوش گذشت
دایی باخنده گفت :خیلی زیاد
-چیه اقا کیوان شارژی
کامیار گفت :باید شارژباشه .جیب من رو تکون د . زندگی از این بهتره میشه
عمو کامبیز با خنده گفت :بالاخره کسی تونست از تو باج بگیره
-باج چیه خواستم توی عمرش ون یه بستنی خورده باشن
نیاز گفت :عمو نگفته بودی پسرت این قدر خسیسه
کامیار گفت :خسیس نیستم اقتصادی ام
عمو شهاب گفت :کامی جون . تو که عادت کردی به ول خرجی بیا ما رو هم دریاب تخته رو باختیم .
همه خندیدند . خاله فتانه گفت :مامان بهتره . یه فکری بکنی و گرنه باخت همه رو تو باید به گردن بگیری
کامیار گفت :می بینی مامان . پسرت رو مظلوم گیر آوردن
-شوخی می کنی پسرم هیچ کس نه . تو مظلوم باشی
-دست شما درد نکنه . ما رو باش که داریم رو دیوار کی یادگاری می نویسیم .
مامان فرح گفت :اذیتش نکنین بیاین شام آماده است .
سر میز شام با تعارفات همیشگی شروع به خوردن کردیم. وقتی سرم را بالا گرفتم لحظه ای نگاهم با کامیار که درست رو به رویم قرار داشت گره خورد . که انگار هر دو از نگاه کردن به هم پرهیز می کردیم . بی دلیل اشتهای م بسته شد . بعد از تشکر از مامان فرح اولین نفر از سر میز بلند شدم . احساس کردم که به هوای تازه نیاز دارم . با این فکر یک راست به طرف باغ رفتم . نسیم خنگی بیدهای مجنون رو تکان میداد . ارام روی تاپ کنار استخر نشستم و به اسمان صاف پر از ستاره خیره شدم که قرص کامل ماه در ان خودنمایی می کرد . با نوای صدایی رشته ی افکارم پاره شد . سرم را بالا گرفتم با دیدن کامیار خود را جمع کردم .او درحالی که دستان ش را در جیب شلوارش فرو برده بود گفت :مزاحم نیستم
-البته که نه بشین
ارام کنارم نشست و گفت :داری به قرص ماه نگاه می کنی .
-خیلی داره تن نازی می کنه . اسمون رو رام کرده . می بینی چه قدر اسمون ارومه
-درست مثل چشمهای تو که امشب خیلی ارومه
با تعجب گفتم :مگه همیشه ناارومه
-نااروم و شیطون که همیشه دنبال انتقامه . اما امشب ارومه درست مثل همین شبی که می گی
-خوبه پس نگران نباش امشب اوضاع رو به راهه کاریت ندارم .
خندید و گفت :ناارومم بود نمی تونستی اسیبی به من بر سونی
-امتحان ش مجاینه می خوای مثل خون اشام بکشمت
-نه بی خیال تو رو خدا کوتاه بیا
هر دو باهم خندیدیم . با لحنی که قلبم را می لرزاند گفت :عسل
-بله
-میشه یه سوال ازت بپرسم
-بپرس
-راستش رو می گی
-سعی می کنم
-چرا همیشه یه غمی توی چشمات که فریاد می زنه
با لبخندی که سعی می کردم تشویش درونی ام را به وسیله ی ان مخفی کنم گفتم :غم . اشتباه می کنی
-نه اشتباه نمی کنم
-هیچ غمی توی چشمای من نیست
-چرا هست مطمئنم
-گیر دادی ها
-من دوست دارم بدونم چی باعث می شه این دختر اتیش پاره یهو از این رو به اون رو بشه
به چشمانش خیره شدم . در عمق چشمانش چیزی را یافتم که احساس کردم میتوانم او را به عنوان یک همدم خوب بپذیرم . اما دوگانگی احساسم باعث شد بگویم :من همو نم
-نیستی عسل چرا حرف نمیزنی . که اروم بشی
-تو روانشناسی
-نه ولی انسان م اینو که نمی تونی انگار کنی
-درکش نمی کنی
-از کجا معلوم
-یعنی بی پدر بودن رو درک می کنی
-درسته که من خودم پدر پیشمه اما این دلیل نمیشه که نتونم درک کنم که تو چی میگی
-همین دیگه تو یه پدر داری . که داری با تمام وجود حسش می کنی ولی من هیچ وقت نتوانستم یه پدر رو حس کنم .
-شاید تو نخواستی که احساس کنی .
-تو پدر من رو ندیدی او تمام مهر خودش رو با پول حل می کرد . اما با دوست داشتن میونه ای نداشت . من می خواستم اما اون نخواست . اون حتی سعی نکرد مثل بقیه پدرها باشه . اون حتی نمی تونست با مامانم هم درست برخورد کنه . تمام خاطرات من توی داد و فریاد خلاصه شد . الان که یادم می افته عصبی میشم . از خودم بدم میاد . از زندگی بیزار میشم . چرا باید مادرم در جوانی بیوه بشه .
سرم رو انداختم پایین و ارام ارام اشکهایم سرازیر شد
کامیار با صدای ارام گفت :داری گریه می کنی
اشکهایم را پاک کردم و گفتم :نه
-من می دونم که تو سختی کشیدی این حق طبیعی تو که همه اینها رو بخوای . اما تو باید باهاش کنار بیای . اگه قرار باشه همه چیزه زندگی بر وقف مراد باشه که این دنیا بهشت میشه . و نیازی به قیامت نیست . ما باید تحمل کنیم . تو نباید افسوس گذشته ای رو که رفته بخوری .
با حرفهایش کمی ارام شدم و گفتم :ممنون حرفات ارومم کرد
-خواهش می کنم این کمترین چیزی بود که فکر میکردم شاید ارومت کنه .حالا اشکها ت رو پاک کن نمی خوای که ماما نت رو ناراحت کنی
-تو راست گفتی . شاید منم سعی نکردم که رابطه مون مثل دختر و پدرهای دیگه بشه .
-دیگه فراموشش کن . واسه چیزی که نیست تاسف خوردن یعنی از دست دادن الان . پس به فکر حالا باش .
-به نظرت میشه فراموش کرد
-نه اما میشه به خاطره سپرد . بذار یه چیزی بهت بگم واسه اینده ات بجنگ . جنگیدن واسه گذشته فقط خسته ات می کنه .
-یادم می مونه . به هر حال واسه امشب ممنون .
در حالی که رو به رویم ایستاده بود و با نوک پایش داشت زمین را می کند گفت :قابلی نداشت پاشو بریم الان نگران میشن
بلند شدم و هر دو در سکوت به طرف عمارت حرکت کردیم .
از ان شب به بعد احساس می کردم می توانم به کامیار تکیه کنم و می دانستم حرف زدن با او ار امم می کند .
با نزدیک شدن به کنکور کمتر وقت آزاد پیدا می کردم . بالاخره روز موعد رسید . تمام بدنم پر از اضطراب ناشی از دادن کنکور بود .بعد از پایان جلسه تقریبا راضی به طرف مامان که معلوم بود ساعتها انتظارم را می کشد رفتم .
سریع ازم پرسید :چی کار کردی
خندیدم و گفتم :اول سلام . دوم خوب بود . راضی بودم حالا میشه زودتر بریم من خسته ام .
لبخندی زد و گفت :خسته نباشی . ببخشی عزیزم از اضطراب داشتم میمردم . بریم .
گفتم :طولی نمی کشه معلوم میشه دخترتون چه دست گلی به اب داده .
-بیا بریم ان قدر حرف نزن .
نیلوفر و شهرام نیز از نتیجه راضی بودند و هر سه باید به انتظار می ماندیم .
دایی کیوان گفت :یه پیشنهاد برای این که این سه تا فیلسوف خستگی این مدت از تنشون در بره هفته ی دیگه بریم کوه ؟

من و نیلوفر و شهرام هورا کشیدیم .
شروین با خنده گفت :نه این که یه سال تفریح نمی رفتین این قدر خوشحالی می کنین .
شهرام با اخم گفت :این داداش ما هم همش پارازیت می ندازه .
-خیلی خوب دادش خپل خودم ببخشید .
دایی کیوان گفت :پس قبوله .
همه موافقت خودشان را اعلام کردند . بدین ترتیب همه جوانها بعد از مدتی دوباره دور هم جمع شدند . روز جمعه همگی به طرف توچال به راه افتادیم . وقتی که رسیدیم از دیدن ان هم جمعیت تعجب کردم .
دایی گفت :اینها خواب ندارن .
با خنده گفتم :چه حرفهایی می زنی دایی . خوب اومدن کوه دیگه مثل ما .
-انگار سر ظهر ه ببین چه جمعیتی این جاست .
کامیار با اشتیاق گفت:انا رو ول کن هوا رو بچسب . من دارم می رم اون بالا رو ببینم کی با من میاد
شهرام سریع گفت :وای باز این انرژی گرفت .
کامیار دست به شکم شهرام کشید و گفت :بی خود نیست داری رکورد گامبوها رو می زنی .
-کامی دوست داری له بشی .
کامیار به حالت تسلیم گفت :بی خیال من نمی خوام با کار تک جمع بشم .
نیاز گفت:من که هستم بیام اون بالا .
بعد از نیاز همگی موافقت کردیم کمی کوه نوردی کنیم . یه لحظه احساس کردم بدون شهرام مزه نداره
بنابراین گفتم :بادکنک نمی ترکی . بیا بریم یعنی از من کمتری؟
کامیار به جای او گفت:این رو راست می گه از یه ذره بچه یاد بگیر .
به حالت تهدید گفتم :کتک می خوای .
-نه عزیزم بذار جای اون یکی ها خوب شه ؟
-مسخره می کنی .
-اره ؟
-بی ادب خودت رو مسخره کن .
-بی ادب خود تی اخه جوجه تو می خوای من رو بزنی ؟
-امتحان کنیم .
-نه نه بی خیال .
دایی با اعتراض گفت :یا بزنش یا بریم دیگه .
با بی اعتنایی از کنار کامیار رد شدم و گفتم :بریم نمی خوام این جا خون ریخته بشه .
باخنده گفت :نزنی نمی خوام خونم ریخته بشه .
همه خندیدند . و من با حرص جلوتر از همه به راه افتادم و بقیه هم بدون شهرام پشت سر من امدند .دایی متوجه عصبانیت من شده بود به کنارم امد و با لحن شوخ طبعانه ی گفت:عسل . یاد ته فاطی برامون فال گرفته بود .
-اره خوب چی شد که یهو اون یادت اومد .
-تو فال تو اومده بود که هشتاد سال عمر می کنی .
-خوب .
-بیا خودت رو از این بالا بنداز پایین ببین راست می گه . اخه به من گفت یه زن خوشگل می گیرم . بیا برام ثابت کن که راست گفته .
همه با این حرف خندیدند .
با اخم گفتم :بی مزه .
-چرا . به خدا اگر نمردی کلی امیدوار می شم اون دختره واقعیه .
-می خوام امیدوار نشی .
-این لطف رو در حق من می کنی ؟
-دایی دلت هوای مردن می خواد ها .
-ا عسل . تازگی ها فیلم خشن زاید می بینی . اون از پایین که می خواستی کامی رو بزنی اینم از الان .
-می خوای امتحان کنی ؟
-بازی بازی با دم شیرم بازی ؟
-حالا نشونت می دم .
خواستم به سینه اش بکوبم که با جای خالی دادن به موقه اش تعادلم را از دست دادم و با چند غلت کوچک افتادم . در حالی که سعی می کردم پاهایم را که زیرم گیر کرده بود آزاد کنم . از شدت درد جیغی کوچک کشیدم . وقتی چشمانم را باز کردم .همه روی سرم جمع شده بودند .
دایی با نگرانی گفت :چی شد .؟
در حالی که احساس ضعف می کردم گفتم :دایی نمی تونم پاهام رو تکون بدم .
-یعنی چی نمی تونی پاهات رو تکون بدی .
شروین دایی را کنار زد و گفت :کیوان برو کنار ببینم ؟
شروین با نگاهی به پاهایم گفت:اوخ اوخ پاهاش بد جوری ورم کرده احتمالا در رفته .
دایی با لحنی عصبی گفت :توی همه چی تخصص داری الا این یکی که خیر سرت می خوای تخصص اش رو بگیری ؟
-کیوان . دست گل تو به من ربطی نداره بذار عمومی ام تموم بشه . بعد از من تخصص بخواه.
-الان به من بگو چش شده .
-پاهاش در رفته .
-نابغه اگه در رفته باشه که اروم و قرار نداشت .
شروین با عصبانیت گفت:الان گرمه نمی خواد به من یاد بدی.
کامیار که از بقیه خونسرد تر بود گفت :شما دو تا چتونه هی به هم می پرین حالا بگین چی کار کنیم .
-خوب معلومه باید ببریمش درمان گاهی . جایی نباید همین طوری بمونه .
نیاز با ناله گفت:حالا کی اینو ببره پایین .
کامیار گفت :من می برمش . دوره امداد کوهستان رو وقتی کلاس کوه نوردی می رفتم دیدم .
دایی گفت :تنهایی سخته . این جا شی بش خیلی تنده . در ضمن دوره دیدی با امکانات دوره دیدی.
-فرقی نمی کنه . فقط یکی باید حواسش به من باشه .
خلاصه به زحمت توانستند مرا پایین بیاورند . در طول راه تا کلینیک درد پاهام شروع شد .انگار حق با شروین بود و من تازه احساس درد می کردم .
نیاز هول کرده بود و گفت :شروین کی می رسیم .
شروین در حالی که به سرعت ماشین می افزود گفت :چیزی نمونده الان می رسیم .
بالاخره به نزدیکترین کلینیک رسیدیم . درد پاهایم امانم را بریده بود به کمک شروین و دایی پیش دکتر رفتیم . و او نیز مثل شروین تشخیص داده پاهایم در رفته .
شروین و دایی بیرون رفتند .دکتر جوان نگاهی به من انداخت و گفت :از کجا افتادی ؟
-از بالای کوه .
-افتادی پایین ؟
-نه دایی ام با من شوخی کرد منم خواستم تلافی کنم بزنمش جا خالی داد افتادم پام زیرم موند .
دکتر گفت :پس معلومه خیلی شیطونی ؟
گفتم :تقصیر خودش بود .
-خوب حالا بگو چند سال ته ؟
-هیجده سالمه . البته دو ماه دیگه نوزده ساله می شم .
-اون دو نفری که همراهت بودند کیا بودند .
-یکیشون دایی ام هستند . اون یکی هم پسر دایی ام هستند .
-یعنی پسر این دایی ات ؟
گفتم :نه اون هنوز مجرده .
-حالا دایی ات کدوم یکیه ؟
-اونی که تی شرت سفید پوشیده بود .
-خوب حالا بگذریم درس می خونی ؟
-بله البته باید منتظر بمونم .
-پس کنکوری هستی ؟
-بله .
-کنکور همیشه اسمش وحشتناکه . اما وقتی رو به رو میشه می بینی ان قدر هم غول بی شاخ و دمی نیست .
خواستم چیزی بگویم که دردی عجیب تمام وجود م را فرا گرفت .و نا خواسته اشکهایم جاری شد .
بعد از دقایقی که به سختی گذشت دایی کیوان به همراه شروین و کامیار داخل شدند .
دکتر گفت:من پایش را گچ می گیرم

نظرات شما عزیزان:

عشق2طرفه
ساعت11:03---2 بهمن 1392
یه کمشو خوندم جالبه ، ادامه شم میخونم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: