رمان

رمان

| به قلم :‌‌‌ reyhane ™

فصل 5

دو روز دیگر گذشت و من مجبور بودم در تختم بمانم و استراحت کنم گاهی اوقات خاله فتانه به همراه خاله فاطی وزن دایی شراره و کمند و نیلوفر و نیاز بهم سر میزدند و شروین نیز همیشه بهم سر میزد او انقدر مهربان بود که من در برابر لطف های او فقط لبخند میزدم . او را دوست داشتم به عنوان بهترین پسر دایی ام به عنوان برادر نداشته ام دوست داشتم .اما هیچ گاه نتوانستم خود را در کنار او ببینم .
ان روز زن دایی و خاله فتانه به همراه شهرام و کمند و کامیار و شروین به عنوان سرزدن به من به خانه مامان فرح امدند .
مامان گفت :تورو خدا . این قدر زحمت نکشید من نمیدونم چه طوری جبران کنم .
زن دایی گفت:این چه حرفیه عسل جون .مثل دختر نداشته ام می مونه . در ضمن شروین میخواست بیاد ما هم گفتیم هم راهش بیاییم . فرامرز معذرت خواهی کرد کار داشت .
مامان گفت :اره می دونم . کیوانم سرش خیلی شلوغه .
در همین لحظه صدای زنگ در به صدا در امد . بعد از چند دقیقه دایی کیوان با سروصدای همیشگی وارد شد .
با دیدن مهمان ها گفت:به به سلام .
همه به دایی کیوان سلام کردند . دایی کیوان روی صحبتش با شروین و کامیار بود گفت :شما باز مزاحم شدین
کامیار گفت :بی تربیت با مهمون این طوری برخورد می کنند
-من مهمونی به پر رویی شما ندیدم .
مامان فرح گفت:کیوان . ناراحت می شه
دایی کیوان گفت :این ناراحت بشه . این پوستش کلفته
کامیار گفت :عزیزم . اون قدر فکت رو تکون نده برو لباساتو عوض کن
مامان به شهرام گفت:عمه جان .من چرا هر وقت تو رو می بینم چاق تر میشی
شهرام گفت:عمه جون شما هم
مامان خندید و گفت :شراره . تو رو خدا چی به این بچه می دی بگو منم به این عسل بدم .
زن دایی گفت :غذا
شروین گفت :به خدا عمه هر یک ساعت یک بار می یاد میگه مامان گشنه ام شده ناهار می خوام . مامانم اگه ازش بپرسه چه قدر ناهار می خوری می گه اون که ناهار نبود .
همه خندیدند . شهرام گفت :اتفاقا دارم لاغر می کنم .
کامیار گفت :اره بچه ام . عزیزم یه چیزی بخور .خاله شراره تو رو خدا یه چیزی به این بچه ات بده پوستش به استخوان چسبیده .
زن دایی گفت :می بینی .تازه قراره ببرمش دکتر تغذیه
مامان فرح شهرام را بوسید و گفت :به خدا اگه اذیتش کنید خودتون می دونید .
کمند به طرفداری از شهرام گفت :مگه مثل شما خوبه . فکر می کنید خوش هیکل ید . ولی اگه کنار خیابون بایستید گدا پول میذاره توی دستتون مگه بده هر کوله دیگه
و گفت :اینو داشته باشین .
کامیار رو به فتانه گفت :مامان . چی به این دخترت دادی زبانباز کرده
خاله فتانه گفت:همون چیزی که به تو دادم . شهرام جان کمند راست می گه اینها باید به فکر خودشون باشن که استخوناشون زده بیرون
دایی کیوان گفت :فتانه خانم . اینها همه درکش برای یکی مثل شهرام سخته .
کامیار گفت :راست می گه بشکه خان .حاضری با هم یه کشتی بگیریم ببینیم کدوممون بیشتر زور داره
مامان گفت:تورو خدا نه . بذارین عسل خوب شه بعد یکی دیگه
کمند گفت :شما پسرها همه اش دردسر سازین .
کامیار گفت :فعلا یکی از جماعت شما دردسر درست کرده
با اخم گفتم :اون وقت کی این دردسر رو درست کرد
شروین گفت :زد تو برجکت کامیار حرف نزن
کامیار گفت :وای ..وای....زبونت که هر روز داره بلندتر می شه
-نه اندازه زبون تو که نمی رسه .
-چرا تو داری منو می خوری . بعد می گی به اندازه زبون من نمی رسه
-به قول قدیمی ها جواب بعضی ها خاموشی است
-اوخی کوچولو . اون حرف قدیمی ها نیست
مامان گفت :بسه دیگه
با لج گفتم :مامان تقصیر خودشه
مامان رو به کامیار گفت :کامیار جان اذیتش نکن .
دایی کیوان گفت :راست می گه می بینی هی داره ونگ ونگ می کنه
کامیار گفت : چشم دیگه اذیتش نمی کنم .
شروین که بغل دستم نشسته بود گفت :حالت چه طوره
گفتم :خوبم ممنون .
-خدا رو شکر
-به خدا تو کمیابی .ازت نیست . از من می شنوی با اینها نپر تو رو هم عین خودشون می کنن .
کامیار گفت :شروین طرفدارات خیلی هوات رو داره ها
شروین گفت :عسل هوای همه رو داره شما اذیتش می کنید .
باخنده گفتم :ای گفتی . شروین جون . و بعد رو به کامیار گفتم .در ضمن شروین همیشه خوبه .
کامیار به چشمان نافذ بهم نگاه کرد و گفت:خوش به حال شروین
و بعد سرش را پایین انداخت .
دایی کیوان انگار می خواست بحث رو عوض کند گفت :متخصص بهتر نیست کمی راه بره
شروین گفت :من که فعلا چیزی نمی دونم ولی فکر کنم خوب باشه .
گفتم :خسته نباشید من که عصا ندارم .
شروین با خنده گفت :عروسک خانم . فعلا که ما هستیم .
کامیار گفت :بهتره از این چرخ های ویل چر خودمون براش بگیری
با اخم گفتم :مگه من فلجم سوار ویل چر بشم .

-خوب فعلا فلجی . اونم از نوع حاد ش .
با صدای بلند گفتم :کامیار
خندید و گفت :ببخشید . خوبه اخه مغز کوچولو ت رو به کار بنداز مگه ویل چر فقط برای فلج ها ست
دایی کیوان دستم رو گرفت و گفت :یه طرفت رو به من می گیرم یه طرفت رو شروین
به کمک هر دو بلند شدم کامیار گفت :تاتا کن عزیزم
-مامان ببین چی میگه
مامان با خنده گفت :کامیار جان
زن دایی گفت :کیوان اروم ببرش اون پاش شکسته ها
دایی کیوان گفت :چشم چه قدر ایراد می گیرین
شهرام گفت :خوب ایراد داره دیگه .
-ببخشید شما بفرمایین ببینم چه طوری می برینش .
کمند گفت :لازم نکرده تو کارت رو درست انجام بده ما ایراد نمی گیریم .
-بله چشم پررو ها
با خستگی گفتم :بسته دیگه نفسم برید
شروین گفت :خسته نباشید .
-چیه . انتظار داری براتون کلاغ پر برم
خواستم بنشینم که زیر پام خالی شد و تعادلم را از دست دادم . دستم که روی مبل بود در رفت . چشمامو بستم . نفهمیدم کی دست مو گرفت که باعث شد نیفتم .
وقتی چشممو باز کردم کامیار رو دیدم که با لبخند شیطنت امیزی گفت :نزدیک بودها
گرمای دستش به تمام وجود م سرایت کرده بود دوست داشتم همیشه در همان حالت بمانم و گرمای دستان نیرومند کامیار را حس کنم .ان شب همگی خداحافظی کردند و قلب کوچک من داشت مسیری جدید را تجربه می کرد مسیری از نوعی احساس جدید . سه روز دیگر هم گذشت . امروز طبق معمول تنها بودم . مامان فرح نیز با کمی معذرت خواهی مجبور شد به منزل یکی از دوستانش برود .
از تنهایی کلافه بودم .صدای زنگ در به صدا در امد با این فکر که مامان امده .خودم را به خواب زدم . پتو را روی سرم کشیدم در اتاق باز شد با خود گفتم :حتما مامان .
با لحنی عصبی گفتم :از این که به فکر این بنده حقیر چلاق افتاد ین ممنون مامان من .
وقتی سکوت را شنیدم گفتم :اگه می خوای اذیت کنی باید به اطلاعتون برسونم بنده هنوز چلاغم در نتیجه نمی تونم بلند بشم .
چون بازم صدای نیامد پتو را سریع از روی سرم کنار زدم .
با کمال ناباوری کامیار را روبروی خودم دیدم با خنده گفت :سلام مامانی
گفتم :سلام تویی
-پس می خواستی کی باشه
-مامانم .اصلا انتظار نداشتم تو باشی .
-این سرایدارتون در روباز کرد . پرسیدم کی خونه است .گفت فقط تویی . منم گفتم بیام بهت سر بزنم ولی مثل این که شما بدجوری عصبی هستی .
-کلافه ام از صبح توی خونه موندم وقتی هم تنها میمونم هرچی فکر و خیاله به سراغم می یاد مثل جواب کنکور که داره دیوانه ام می کنه
گفت:حق داری . اشکال نداره . پا تو باز می کنی دوباره می تونی راه بری .
-خوب جای شکرش باقیه که الان تنها نیستم
-حالا مامانی قهری یا اشتی
-مسخره .حوصله شوخی ندارم
-مسخره خود تی . اگه به جای من روحی چیزی بود چی . همین طوری لوس بازی در می اوردی
-مسخره
-نه جدا اگه گرگ سیاه بود چی اون وقت تو تله اقا گرگه بودی
-کامیار
-باور کن اگه بچه من بودی .......
بال شتم رو به سینه اش کوبیدم و گفتم :حالا تورو خدا منونکش
-حالا گریه نکن ببینم . چی میشه .جای فکر کردن داره
-تو که کم نمی یاری
خندید و گفت :حالا حالت بهتره
باخنده گفتم :اره
-کی باز می کنی این پای چلاغتو.
گفتم :شروین گفته که پس فردا بازش می کنیم قراره فردا منو ببره پیش یکی از دوستانش که فیزیوتراپ متخصصه .
کامیار گفت :از کی تا حالا برای باز کردن گچ میرن پیش متخصص
-شروین اصرار داره که برای استخوان ام بریم .
-اون واقعاً هوات رو داره
گفت :دوستش داری
-اون پسر فوق العاده اییه . مهربون . تحصیل کرده .سنگین و باوقار . و خانواده دوست .چی کم داره . مهمتر از همه دوست داشتنی من بهش احترام می ذارم .
-فقط احترام میذاری . یا این که ...
از طرز سوال کردنش منظورش را فهمیدم راستش یک لحظه از این که این همه تعریف از شروین کردم پشیمان شدم .
کامیار گفت:نمی خوای بگی
-خوب اون بهترین پسر دایی منه دوست شم دارم
لبخند تلخی زد که من را تا سرحدّ مرگ لرزاند و گفت :کمند خیلی دلش می خواست بیاد . اما نتوانست دخترخاله هام به زور بردنش بیرون .
-راستی حیف شد .اتفاقا می خواستم احوالش رو بپرسم . خوبه
-اره
گفتم :ببخشید نمی تونم پذیرایی کنم.به طاهره خانم می گم ازت پذیرایی کنه

-نه بابا . این چه حرفیه .
-راستی وضع شرکت تازه تاسیست چه طوره
-خوبه می گذره
-دقیقا توش چی کار می کنی
-چون رشته بنده عمرانه شرکت مهندسی زدم البته با شراکت یکی از دوستانم .
-منم می خواستم عمران بخونم.
-رشته خوبیه بهش علاقه داری
-خوب علاقه دارم که می خوام بخونمش دیگه
-موفق باشی
-ممنون . راستی از این که اومدی ایران راضی هستی .
-اولش نه ولی الان نمی تونم ازش دل بکنم
-چرا حالا نمی تونی دل بکنی
-بچه ان قدر کنجکاوی نکن
-نمی خوای بگی
-نه
-نمی گی نگو . با حالتی قهر این رو گفتم .
-عروسک خانم تو نمی خوای راه بری
با همون حالت قهر گفتم :نخیر شروین به جای صندلی چرخدار برام عصا گرفته .بخوام خودم می تونم راه برم .
کامیار صورتم را به طرف خودش چرخاند و گفت :خیلی خوب حالا قهر نکن .
-من قهر نیستم
-خوب که قهر نیستی بلند شو یه ذره راه بری هو اتم عوض بشه .
-گفتم که نه شروین
با لحنی عصبی گفت :باشه فهمیدم شروین برات عصا گرفته
گفتم :خوب وقتی عصا هست چرا تو زحمت بکشی .
با لحنی شوخ گفت:تو چی کار داری . می خوام بازو هام کمی ورزش کنه .
خندیدم و گفتم :مگه من دمل هستم .
-بی شباهت نیستی .
-ای .
-بی ادب نباش
گفتم :ولی بازم می گم تو لازم نیست زحمت بکشی
-حرف نزن پاشو
بعدها چیزهایی فهمیدم که برام سخت بود .
کمی باهم راه رفتیم خیلی زود خسته شدم و ازش خواستم که کمی استراحت کنم . او صبورانه به انتظارم می نشست .از این که با او بودم احساس خوشایندی داشتم .
کامیار با صدایی دو رگه گفت :اگه خسته شدی بریم توی اتاقت .
با خنده گفتم :قبوله تا توی اتاقم پیشکش همین چند تا پله رو برم بالا هنر کردم .
جواب داد:برات سخته بری بالا .
-من گفتم عصا هام بهتره
-بیا ببرمت تو بعد عصا هات رو برات می یارم .
-خسته نباشید بالارفتن من از این جا کار حضرت فیله .
تا امدم به خودم بیام . دیدم جایی بین زمین و هوا هستم .وقتی به خودم امدم فهمیدم مانند بچه ای در آغوش کامیار هستم .احساسم قابل وصف نبود .اما ان قدر شرمگین شده بودم که حتی جرات نگاه کردن به چشمان کامیار را نداشتم .وقتی به خودم امدم روی مبل نشسته بودم
کامیار گفت:میرم عصا هات رو بیارم
شاید او نیز به نحوی فرار کرد .با عصاهایم امد و گفت :بیا من دیگه باید برم .
گفتم :ممنون رفتی در رو هم باز بذار هوا گرمه
-باشه خداحافظ
-خداحافظ .
او رفت و من باز در رویای احساس جدیدم غوطه ور بودم .بعد از باز کردن پایم نتایج کنکور اعلام شد .متاسفانه دانشگاه سراسری نتوانستم نتیجه دل خواهم را بیاورم .و دانشگاه آزاد نیز رشته مورد علاقه ام را قبول نشدم .
مامان غر لند کنان گفت وقتی که بهت می گم درس بخون می گی همه رو بلدم
دایی کیوان به طرفداری از من گفت :پریسا مگه همه مرحله اول قبول می شن ول کن دیگه خیلی دلت می خواد همین سال اول بره دانشگاه بفرست ش این رشته ای رو که اورده
گفتم :مگه چی میشه برم یه شهر دیگه
مامان گفت :نخیر تنهایی پاشی بری مشهد که چی
-من که دیگه بچه نیستم
-چرا هستی . حالیت نیست . باشه اشکال نداره . واسه سال دیگه بخون
مامان فرح گفت:همین و از اول می گفتی ان قدر هم به این بچه سخت نمی گرفتی .
-مامان جان . شما لوسش کردین دیگه
-یعنی چه . نصف سال عسل به مراسم پدرش گذشت خوب بچه ام روحیه اش خراب بود .بازم عسل که نشست این اخری ها خوند .
دایی با لحن شوخی گفت :خودمو نیم . هشتاد درصد این شد .وای به حال بقیه اش
مامان خندید و گفت :شهرام مدیریت قبول شده برای این که سربازی نره قبول کرده بره
-دانشگاه آزاد یا سراسری
-آزاد تهران
-نیلوفر چی
-نیلوفر پرستاری قبول شد دیگه
-خوب خداروشکر

راستش از این که شهرام و نیلوفر توانسته بودند رشته های مورد علاقه خود را قبول بشن بیشتر روی اعصابم اثر گذاشت .مخصوصا روزی که دایی فرامرز به افتخار نیلوفر و شهرام جشنی کوچک ترتیب داده بود .برخلاف میلم و به ناچار باید می رفتم .
دایی کیوان با لحنی دل جویانه گفت :اشکال نداره اونها قبول شدن تو هم قبول میشی .در ضمن تو توی شهر دیگه ای قبول شدی .پریسا نذاشت بری . حالا هم اخ مات رو باز کن .
به ظاهر لبخندی زدم .اما درونم غوغایی بود .حس این که کامیار من را بیسواد فرض کند دیوانه ام می کرد.
شهرام گفت :عسل چته
با بی حوصلگی گفتم :هیچی . کمی بی حوصله ام
شهرام با لحنی مهربان گفت :اخم ها تو باز کن بذار به دل ما هم بچسبه
نیاز گفت :اره عسل تو رو خدا مثل همیشه باش
نیلوفر گفت :راست می گه دیگه به خدا تو نمی خندی هیچی به من بگی نمی چسبه
لبخندی زدم .دلم هوای کامیار را کرده بود .
نیلوفر گفت :چیه عروسک نکنه که بله
من که نیلوفر را سنگ صبور خودم می دانستم و راز بزرگم را با او در میان گذاشته بودم لبخندی زدم و گفتم :مرض
-نگران نباش الان می یان
-مسخره کن
خندید و گفت :فدای دل کوچکیت بشم.
خواستم جوابش رو بدم که صدای زنگ باعث شد تمام حواسم به طرف در جلب بشه .
نیلوفر به حالت نمایشی دستش را به روی سینه گذاشت و گفت :وای الا نه که قلبم از حلقم بیرون بپره
-مرض خفه ببینم
-این طوری که زل نزن همه می فهمن
-الهی بمیری
-خدا نکنه بنده ارزو دارم
به احترام هر دو برخاستیم .کمند با خوشحالی به طرف ما امد بعد از بغل کردن من . محکم نیلوفر را در آغوش گرفت و گفت :تبریک
نیلوفر گفت :ممنون عزیزم
انگار دوباره حس حسادتم گل کرد . خاله فتانه و عمو کامبیز نیز صمیمانه به انها تبریک گفتند .وقتی کامیار به ما رسید با من دست داد و بعد به نیلوفر گفت :تبریک خانوم . انشاالله شیرینی فوق لیساستم بخوریم .
نیلوفر گفت :ممنون کامیار جان .
احساس خفقان میکردم .هر چیزی قابل تحمل بود جز گرم گرفتن کامیار با دخترهای دیگر حتی نیلوفر . احساس کردم نیلوفر نیز به من می خندد .دعا کردم که بتوانم تحمل کنم .
ان قدر حالم بد بود که خاله با نگرانی به سویم امد و گفت :عسل جان .چرا رنگت پریده . چیزی شده . حالت بده .
-من نه . فقط کمی سرم درد می کنه
شروین با نگرانی گفت :شکلاتی چیزی براش بیارین شاید فشار شه .
کامیار سریع شکلاتی از توی جیب شلوارش درآورد و بهم داد و گفت :بخور اینو خوب میشی .
زن دایی گفت :الان برات اب قند می یارم .
-نه نه .زحمت نکشید زن دایی شکلات رو بخورم الان خوب میشم .
دایی کیوان با حالتی نگران گفت :بیا ان قدر حرص خوردی که الان کار دست خودت می دی
با لبخند کمرنگی گفتم :به جون دایی خوبم
دایی گفت :نمی دونم والله
و بعد به طرف مردها رفت.کامیار کنارم نشست گفت :خوبی
گفتم :بله ممنون
-خوبه . نگار نشدم
گفتم :ممنون جای نگرانی نیست .
برخلاف اصرار شروین به اتاقش نرفتم . احساس کردم به استراحت نیاز ندارم .بلند شدم و به آشپزخانه رفتم وقتی برگشتم کنار دایی کیوان نشستم .
عمو کامبیز گفت :خوبی عسل جان
-بله بهترم
-به پریسا گفتم که بهت برسه خیلی ضعیف شدی
مامان گفت :به خدا من با این سر غذا خوردن مشکل دارم هیچی نمی خوره
کامیار باز با لحن شوخی گفت :پس تو هم از اون دسته بچه هایی هستی که بهونه می گیری
دایی فرامرز گفت:کامیار جان . ان قدر این عسل خانم ما رو اذیت نکن
-چشم ما بیجا بکنیم اذیت کنیم
خاله فتانه گفت :به خدا نمی دونم چی کارش کنم .داره میره تو بیست و تو سال هنوز شیطونه با کمند هم یک بند در گیره
کامیار با خنده گفت :به خدا من مظلومم این زیر زیرکی اذیت میکنه من علنی دارم جواب شو میدم .
کمند گفت :اوه اوه هر کی ندونه میگه این بیچاره زبون توی دهنش نیست .
عمو شهاب گفت:کمند جان . کاری نداره بزنش
-زورم بهش نمی رسه این صدتا ورزش حرفه ای رفته عمرا اگه بتونم بزنمش .
کامیار گفت :چی رویی داره تو منو نمی زنی
-چرا ولی دردت نمی گیره
-اون دیگه مشکل توئه
همه خندیدند . دایی کیوان گفت :این عسلم این طوریه .من که جرات ندارم بزنمش دریک ان منو خاک میکنه .
خاله فاطی گفت :تو که می دونی عسل بر خلاف هیکلش که باریک و کوچولوئه قوی و محکمه .
نیاز گفت :بله برای این که همه ورزشهای عضلانی رو رفته
کامیار گفت :به به . نه بابا . البته ببین تو توی سن رشدی باید شیر بخوری که شنیدم تو شیر رو دوست نداری .
گفتم :اره دیگه . یادت نیست باهم مسابقه گذاشتیم تو برنده شدی
-ای ول . رو رو برم .
دایی کیوان گفت:کامیار جان خرابت کرد . صدبار بهت گفتم با این دخترها در نیفت .
مامان فرح گفت:به جای کل کل کردن باهم دیگه عسل مامان بیا یه کم براشون پیانو بزن .
کامیار گفت :اینو هستم حداقل فکت یه استراحت می کنه .
کمند با هیجان گفت :مگه پیانو بلدی
دایی فرامرز گفت:این عسل خانوم ما از بچگی پیانو میزنه
خاله فتانه گفت :پس چرا تا حالا نگفته بودین
گفتم :باور کنید اون طوری هم که می گن بلد نیستم .
عمو شهاب گفت :حالا براتون میزنه ببینید کی استاده تو پیانو
پشت پیانو زن دایی نشستم کمی فکر کردم تا بالاخره آهنگ آرامش بخش و زیبایی را که خیلی دوستش داشتم نواختم.
خیلی وقت بود که پشت پیانو نشسته بودم انگار پیانو روحم را صیقل میداد.انگار من را از دنیای مادی بیرون می کرد.انگار کسی در اطرافم نبود . تنها بودم و ازادانه می نواختم تا احساس درونی ام را زیباتر جلوه دهم .وقتی اهنگم به پایان رسید . صدای کف و دست سایرین من را از عالم رویا بیرون کشید .
کامیار گفت :ای ول . بابا تو خودت بتهوونی
کمند با شوق گفت :عالی بود .من فکر می کردم بهتر از کامیار کسی بلد نیست موسیقی رو درک کنه . ولی تو لطیف تر درکش کردی
دایی کیوان گفت :کامیار مگه تو از موسیقی سررشته داری
کامیار با خنده گفت :ای
خاله فتانه گفت :سر گرمش می کنه توی المان یه سالن موسیقی برای تمرین پیدا کرده بود . اکثر روزهایی که درس نداشت به اون جا می رفت.
شروین گفت :حالا چی میزنی
-گیتار برقی . گیتار عادی . یه کمی هم ارگ و یه کوچولو هم سه تار
دایی کیوان گفت :پس یهو بگو خودت یه گروه موسیقی هستی و خیال همه رو راحت کن دیگه .
مامان فرح گفت :پس چرا موسیقی نخوندی
-چون من به عمران واقعاً علاقه داشتم تصمیم گرفتم به هر دو از علایق هام برسم .
شهرام گفت :مرسی پشتکار . بهت نمی خوره اون قدر زرنگ باشی
-به تو می خوره شکسپیر باشی .
همه از لحن کامیار خنده اشان گرفت . ان شب موقع خداحافظی کامیار به طرفم امد و گفت :
-دختر تو واقعاً معرکه ای
حرارت نگاهش تا مغز استخوانم را سوزاند .
با لبخندی گفتم :شب خوبی داشته باشی .

-تو هم همین طور پیانیست کوچولو 

  ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ WwW.Atrebaroon.Blogfa.Com ■■ ■■ ■■ ■■ ■■ ■■

فصل 6.

با پایان یافتن تابستان و شروع پاییز تلاش من برای کنکور نیز بیشتر شد .نیلوفر و شهرام با ثبت نام دانشگاه و شروع کلاس ها مشغول بودند نیاز هم سرگرم پایان ترم خود بود .مهمانی ها کمتر و کار و تلاش بیشتر شده بود و تنها غم من نیز ندیدن کامیار بود که گاهی اوقات در رفتارم تاثیر می گذاشت . پنجره اتاقم را باز کردم و نگاهی به چهره پاییزی باغ کردم . مشغول تماشا کردن بودم که در باز شد و دایی کیوان روی مبل کنار تختم نشست و گفت :به چی داری نگاه می کنی
-به پاییز
-میشه منم ببینم .
-اره بیا .
-عسل اینها که فقط برگ ریخته است .
با اعتراض گفتم :دایی . مجبوری بی احساسی ات رو به رخ ادم بکشی
با خنده گفت :خانم با احساس دارم می رم بیرون یه دوری بزنم می یای
-درس دارم
-حالا یه کم استراحت کن . بدو ببینم .
سریع حاضر شدم و به همراه دایی به راه افتادیم .کمی با ماشین چرخ زدیم وقتی که با پارک نیاوران رسیدیم رو به دایی گفتم :
-پیاده بشیم یه کم راه بریم
-ول کن عسل سرده
-دایی بیا دیگه کجاش سرده تازه بیست هشت مهره
-تازه
-لوس بازی در نیار دیگه بیا بریم .
-باشه بذار یه جایی پارک پیدا کنم
دایی ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم .کمی که قدم زدیم به پیشنهاد دایی به یک کافی شاپ رفتیم و با خوردن دو تا قهوه به راه افتادیم . مثل همیشه نگاهم به اطراف بود که چشمم به یک چکمه خیلی خوشگل افتاد .
با ذوق گفتم:وای چه قدر خوشگله
چون توی ترافیک بودیم دایی به طرف سیر نگاه من برگشت و با تعجب گفت :کی خوشگله
-چکمه توی ویترین .
دایی کمی دقت کرد و گفت:ولی به نظر من بغل دستی اش خوشگل تره .
-اون پسرونه اس
-عسل این خیلی بلنده
-چی اش بلنده
-هم پاشنه اش هم بلندی اش .
-اولا پاشنه اش فوق فوقش پنج سانتی متر باشد .بلندی اش هم طبیعیه چون چکمه است .
-خوب تو پیاده شو منم ماشین رو پارک می کنم می یام .
-واسه چی
-خوب بریم بخریمش دیگه
-دایی یه چیزی گفتم ول کن .
-من می خوام برات بخرمش
-اولا لازم نیست ثانیا بخوام بخرمش خودم پول دارم
-حرف نزن بزرگتر ت یه چیزی می گه گوش کن
--ولی دایی .......
-عسل پیاده شود
به ناچار پیاده شدم و دایی ظرف چند دقیقه نیز به من ملحق شد . وقتی وارد مغازه شدیم گرمای مطبوعی به سمت امد فروشنده با روی گشاده گفت :می تونم کمکتون کنم .
دایی گفت :اون بوتی که مشکی رنگه رو می خوایم .
-بله فهمیدم کدوم رو می فرمایید سایز چند
-عسل اندازه پات چنده
با اکراه گفتم:سی و هفت .
دایی خندید و گفت :فکر نمی کردم پات این قدر سیندرلایی باشه .
فروشنده از حرف دایی خندید و اندازه مورد نظر را اورد .وقتی پوشی دمش واقعاً زیبایی اش دو برابر شده بود .
دایی گفت :خیلی خوشگله .خانم ما همین رو برمی داریم .
فروشنده گفت :مبارک باشه
بعد از پرداخت پول از مغازه بیرون امدیم .با شرمندگی گفتم :دایی واقعاً نمی خواستم
-حرف نزن بریم دیگه دیر شد
وقتی به خانه رسیدیم مثل بچه ها ذوق زده بودم .
مامان گفت :کیوان چرا زحمت کشیدی
دایی گفت :قابلی نداشت .دوست داشتم که براش یه چیزی بخرم
-تو برای تولدش هم زحمت کشیدی
-پریسا این چه حرفیه عسل اون قدر برای من عزیز هست که براش همه کار بکنم اینها که چیزی نیست .
با صدای زنگ مامان با لبخندی از ما جدا شد . بعد از چند لحظه تلفن را به دستم داد و گفت :عسل خاله فتانه است با تو کار داره
با تعجب گفتم :با من
-اره دیگه بیا بگیر
تلفن را از دست مامان گرفتم و بعد از مکالمه ای تقریبا طولانی خاله بهم گفت که اول دی تولد کامیار می خواهند او را سورپرایز کنند .و خاله از من خواسته به همراه نیاز و نیلوفر در برگزاری جشن کمک شان کنم . و قرار بر این شد که من و کمند به اتفاق کامیار را بیرون ببریم و او را به دنبال خود بکشانیم تا در خانه نماند .
مامان وقتی فهمید قراره چه کار کنیم خوشحال شد . به هر حال ان روز به همراه کامیار و کمند به بیرون رفتیم .و تصمیم گرفتیم برای تلف کردن وقت به داخل بوتیک ها برویم .هر دفعه دست خالی برمی گشتیم .
کامیار با اعتراض گفت :شما نمی تونید توی این هم بوتیک وسیله دلخواه خودتون رو بخرین

کمند گفت :کامیار جان . غر نزن بیا
-چشم
من و کمند خندیدیم و کامیار نیز از خنده ما خنده اش گرفت .کمند فقط یه شال خرید . چون باید خودم رو برای شب آماده می کردم از انها خواستم که مرا برسانند .وقتی که رسیدم نمی دانستم چه چیزی می تواند مناسب چکمه های تازه ام باشد .بالاخره با کمک مامان تصمیم گرفتم شلوار جین با تاپ مشکی سنگینی که یقه شلی داشت را بپوشم . چون شلوارم تنگ بود چکمه ام را برروی ان پوشیدم و موهایم را مانند اکثر مواقع ساده پشتم انداختم و با آرایشی کمرنگ صورتم را کمی سرحال تر کردم .سریع مانتویم را پوشیدم و شال مشکی رنگم را نیز به سر کردم وقتی که به پایین رسیدم .
دایی کیوان سوتی کشید و گفت :ببخشید خانم . این جا خدایی نکرده بهشت نیست
با خنده گفتم :دایی
-ترکوندی ها ... تو با این چه طوری راه می ری
-به راحتی .. می خوای امتحان کنی
-نخیر . قربونت . ما مغزمون رو احتیاج داریم .
وقتی که رسیدیم ماشینهای پارک شده ی بسیاری ان جا بودند .تمام باغ را با چراغ های بلند روشن کرده بودند .
کمند و کامیار به همراه خاله و عمو به استقبال ما امدند .
کامیار گفت :حالا منو سر کار می ذاری
با لبخند گفتم :دیگه دیگه
-حیف که زیادی خوشگل شدی .و گرنه همین جا صورتت رو نقاشی می کردم .
از صریح حرف زدنش دلم ریخت سعی کردم خونسرد باشم .
دایی گفت:فکر کردی من این اجازه رو بهت میدم
کمند گفت:کامیار اذیتش نکن بفرمایین بالا
خاله گفت:اره پریسا جون کیوان . مامان . عروسک خانم بیاین بالا
و بعد به همراه انها وارد سالن شدیم .
کامیار به ارامی کنارم قدم می زد باخنده گفتم :چرا مثل جاسوس ها راه میری
گفت :امشب مواظب خودت باش
با تعجب گفتم :چی
گفت :این جماعت جنبه یه الهه رو ندارن
با قدم های تند از جلوی چشمان متعجب من دور شد .با دیدن نیلوفر و نیاز همه چیز را فراموش کردم .
نیلوفر با دیدن لباسم گفت :دختر .خیلی لباست خوشگله . خودت که عین ماه شدی
گفتم:حرف نزن .خودت رو ندیدی
بعد هر دو زیر زیرکی خندیدیم .احساس تشنگی شدید باعث شد برخلاف میلم به آشپزخانه بروم تا با لیوان اب خنک عطش م را فروكش کنم .
وقتی وارد شدم جز کامیار کس دیگه ای ان جا نبود .ان قدر قلبم تند میزد که احساس کردم همه صدای قلب من را میشنود .
نفسی کشیدم و وارد شدم .
کامیار گفت :به به . حالتون چه طوره
-خوبم . اومدم اب بخورم اجازه هست
-نخیر
کمی با تعجب نگاهش کردم
با خنده گفت :اجازه نمی خواد توی یخچال هست .البته چرا اب . بیرون روی میز شربت هست .
-نه ممنون ترجیح می دم تشنگی ام رو با اب برطرف کنم
-اره منم این طوری ام . مخصوصا الان که یک نفر هست که بد جوری داره چشمک میزنه
-منظورت چیه
کنارم ایستاد و گفت :منظورم اینه که یه قاتل خیلی خوشگل این جا هست که تا من رو نکشه و لکن نیست .
احساس کردم بدنم داره گر می گیره با کنجکاوی گفتم:کجاست این قاتل
-بعدا بهت نشونش می دم .
سعی کردم خونسرد باشم گفتم :خوب اگه این جاست بهم نشونش بده تا بلکه جلوی قتلش رو بگیرم
با لبخندی گفت :می ترسم اگه بفهمه عصبانی بشه . منم اصلا نمی خوام عصبانیتش رو ببینم
داشتم از حسادت سکته می کردم .کامیار که سکوتم را دید گفت :ترجیح می دم فعلا به تو هم نشونش ندم.
به زور لبخندی زدم و گفتم :خوب هر جوری که می خوای
-این راز بینمون می مونه
با سر علامت مثبت دادم .لیوان اب رو تنها یک جرعه نوشیدم و رو میز گذاشتم . انگار من محکوم شده بودم به عشقی نافرجام . احساس کردم تمام انها نگاهم می کنند و با پوز خندی بر لب من را مسخره می کنند .
کنار نیلوفر نشستم . نیلوفر با نگرانی گفت :دوباره چی شده که این طوری ریختی به هم
-چی
-کجایی .می گم چیزی شده
-نه نه
-غلط کردی . قیافه ات داد می زنه چیزی شد ه
در حالی که سعی می کردم از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم گفتم :نه فقط حالم خوب نیست .
-به من نمی تونی دروغ بگی یا میگی یا می رم از کامیار می پرسم .
-نه نه از اون چرا
-برای این که دیدم با اون از آشپزخانه اومدی بیرون حتما اون یه چیزی بهت گفته
-نیلوفر سی ریش نشو چیزی نشده
-باشه هر جوری که تو می خوای
کمند به طرف ما امد و گفت :شما چرا نشستین بلند شین . ببینم عین این پیرزن ها .
نیلوفر به همراه نیاز بلند شدند و نیاز گفت :عسل چرا نشستی
-شما برین من بعدا می یام
-لوس نشو دیگه بدو
-الان حوصله ندارم

-باشه ولی بیای ها
-باشه برین شما .
انها دور شدند .به مامان نگاه کردم که گرم صحبت با خاله و زن دایی است .ترجیح دادم مزاحم شان نشدم .در خیالات تلخ خود بودم که صدای من را از ان کابوس بیرون اورد چشم هایم را باز کردم .کوروش رو به رویم ایستاده بود .
لبخندی زد که صورت جذابش را زیباتر می نمود و گفت :خوابیده بودی
با بی حوصلگی گفتم :نه سرم درد می کرد .
با گستاخی کنارم نشست . نگاهی به اطرافم کردم که حداقل دایی کیوان یا شروین را متوجه خود سازم اما دیدم که در میان جمع انها کامیار دقیقا حواسش به ما بود نمیدانم در وجودم چه بود که می خواستم او را ازار بدهم .بنابراین برخلاف لحن چند دقیقه قبلم با گرمی گفتم :وقتی وارد شدیم ندید متون .
با لبخندی گفت :مگه دنبال من می گشتین .

از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و از دست خودم عصبانی .
گفتم :خوب البته من هر جا که وارد شم به دنبال هر آشنایی می گردم .
-اهان . خوب برای این که ما بعد از شما اومدیم .
سنگینی نگاه کامیار که فاصله زیادی با ما نداشت حواسم را پرت می کرد .از این که ادای دخترهایی را در می آوردم که بی خود با او صمیمی شدم حالم بد شد .بنابراین چهره ام در هم رفت .
کوروش گفت :حالت خوبه ؟
-اره ممنون .
-نگران شدم .چهرتون یک لحظه به هم ریخت .
خوشبختانه نیاز و نیلوفر من را از ان موقعیت نجات دادند . اما کوروش دست بردار نبود .
نیاز گفت :وای چه قدر تشنه ام عسل جان . برامون شربت میاری ؟
با لبخند گفتم :اره . الان می یام .
فکر می کردم با رفتن من اون یا همان جا می ماند یا به یک جای دیگر می رود .
اما دنبالم امد و گفت :تنهایی که نمی تونی همه شربت ها رو ببری ؟
مستأصل نگاهش کردم . این را راست می گفت .
کوروش خیلی غیر منتظره گفت :راستی پاتون خوب شد ؟
با تعجب گفتم :پام؟
-بله .در رفته بود .
-شما از کجا می دونید ؟
-از کامیار و کمند شنیدم .
عصبی گفتم :عجب . جالب تر از بحث پای من پیدا نکردین ؟
کوروش گفت :لطفاً . ناراحت نشین ما جویای احوال شما شدیم اونها نیز قضیه رو گفتن .
در دلم گفتم :این یال قوز بیشتر از تو به فکر منه .
در حالی که نیلوفر شربت ها را از کوروش می گرفت با چشمک گفت :عسل جون بیا دیگه منتظر تو هستیم .
از حرکت نیلوفر خنده ام گرفت .
کوروش گفت:پس با اجازه من مرخص می شم .
درحالی که داشتم می رفتم شهرام از من تقاضای رقص کرد . با لبخندی قبول کردم . کمی که با شهرام رقصیدم زود خسته شدم تصمیم گرفتم که به باغ برم به سکوت احتیاج داشتم .حداقلش این بود که عشقم را با دیگری نمی دیدم . زمین خیس بود کمی لغزنده بود اما من دوست داشتم به سختی از پله ها پایین رفتم وزیر چراغی بلند برروی صندلی نشستم . اسمان زیبا بود ماه خودنمایی می کرد . با صدای آشنایی از عالم خودم بیرون امدم .
شروین را دیدم که با قدی بلند جلویم ایستاده بود لبخندی زدم گفتم :تویی ؟
کنارم نشست و گفت :اره منم تو همین جوری اومدی بیرون .
-اره ولی سردم نیست .
-یعنی چی؟اخه کی با این لباس می یاد بیرون اونم توی این هوا بیا این شال مامان فرح است بنداز روی شونه هات ؟
شال را گرفتم و گفتم :ممنون .
-چیه خانمی . گرفته به نظر میرسی ؟
-من . نه . هوای تو خیلی سنگین بود اومدم بیرون .
-کار خوبی کردی ولی باید یه چیزی می پوشیدی ؟
-تو زحمتش رو کشیدی .
-می خوای کمی قدم بزنیم .
با لبخند گفتم :با کمال میل .
بلند شد و دستش را برای گرفتن دستم دراز کرد با لبخند بازوی مردانه اش را گرفتم و هر دو به راه افتادیم .
با صدای ارام گفت :می توانی با اینها راه بری .
با خنده گفتم :عادت کردم .
-وای پاهات درد نمی گیره ؟
-نه . می خوای امتحان کنی . عادت می کنی ها ؟
خنده بلندی سر داد و گفت :نخیر پیشکش خودتون .
-دل تم بخواد به این خوشگلی
-نخواستیم کفش های خودمون هم راحت تره هم خوشگلتر .
-اگه منظورت اینه باید بگم نخیر . مال ما ظریف تره .
-تسلیم باشه . تو بردی .
-یعنی پاتم می کنی ؟
-نخیر عمرا .
و هر دو خندیدیم .
جدی گفت :امشب مثل همیشه نبودی حواسم بهت بود .
با لبخند گفتم :ممنون .
-عسل با این وضع امشب سینه پهلو نکنی خوبه .
-بابا سردم نیست مریضم نمی شم .
-نباید مریض بشی .
با شیطنت گفتم :چشم هم چین جسارتی دیگه نمی کنم .
لپم را گرفت و گفت :شیطون اون شال رو به خودت بچسبون .
-شیطون.خوبه دیگه .
-نخیر اصلا نم خوب نیست یک لحظه وایسا .
مانند بچه ها رو به رویش ایستادم و او نیز صبورانه شال را محکم به دورم پیچید.
با خنده گفتم :راستش رو بگو اینها نقشه است که خفه ام کنی .
-اره دقیقا .
-چی گفتی ؟
-می خوام خفه ات کنم چون به حرفام گوش نمی دی .
با حالتی شوخی گفتم :بابایی . قول می دم از این به بعد به حرفات گوش کنم .
خندید و گفت :تکرار نشه .
خواستم برم که پام لیز خورد تنها شانسم این بود که شروین کنارم بود و سریع توانست مرا بگیرد . در حالی که تعادلم را حفظ می کردم با خنده گفتم :شروین یک جفت از اون کفشات واسه من بخر .
و هر دو زدیم زیر خنده . کامیار را دیدم که رو برویمان ایستاده بود
شروین گفت :تو این جایی ؟
کامیار در حالی که عصبی بود گفت :داشتم دنبال شما دو تا می گشتم .
شروین گفت :معذرت می خوام .
کامیار گفت :اگه دوست دارین بیاین بالا بچه ها منتظرتون هستن .
شروین با خنده گفت :بله اگه این خانم با این کفشهای سیندرلایی شون بلایی به سر خودشون نیارن .
گفتم :اگه منو نمی گرفتی الان معلوم نبود کجا بودم ممنون .
-خواهش ملوس خانم .
از این که شروین جلوی کامیار اینگونه با من حرف می زد راضی نبودم .
کامیار عصبی تر از قبل گفت :پایین دیگه .
هر دو به همراه او راه افتادیم . کلاف گی اش عصبی ام کرده بود.بنابراین از شروین جدا شدم و کنار کامیار قدم زدم و گفتم :چیزی شده ؟
گفت :نه کمی خسته ام .
این با ر گفتم :رقصیدن اون قدر خسته ات کرده ؟
نگاهی بهم کرد که تا اعماق وجودم را سوزاند بعد با لبخندی تلخ گفت :نه روزگار خسته ام کرده .
منظورش را نفهمیدم و دوباره با سکوت به راه افتادیم .
ان شب انگار جنگ پنهانی میان من و کامیار در گرفت . او با من سنگین بود و اکثرا با نازی بود . انگار سعی داشت من را نادیده بگیرد . این رفتارش همه را متوجه کرده بود و من تنها وجودم ان جا بود . این رفتار ادامه داشت همگی به خوردن شام دعوت شدیم .
نیلوفر گفت :چی می خوری برات بکشم ؟
-نمیدونم یه کم سالاد .
-همین ؟
-اره .
-به خدا تو می میری .
-زودتر .
-عسل . تو امشب چه ات شده ؟یه کاری نکن این جماعت در مورد تو فکر ای ناجور بکنن .
-نیلو . اصلا حوصله ندارم خواهش می کنم نصیحت کردن رو بذار برای یه وقتی دیگه که من حالش رو داشتم.
-اوه . اوه . کوروش داره بهمون نزدیک میشه .
-نیلوفر تورو خدا بیا یه گوشه پیدا کنیم من اصلا حوصله اینو ندارم .
-باشه بیا.
هر دو به گوشه ای رفتیم . بعد از کمی موقع دادن هدایا شد و من با تمام عشقم گردن بندی که مارک معروف داشت به او هدیه کردم و او تنها به تشکری خشک و خالی بسنده کرد .
روزها گریه می کردم وقتی یاد حر کاتش می افتادم که سعی می کرد وجود را نادیده بگیرد دیوانه میشدم . دیگر عسل قبل نبودم نه غذا می خوردم نه درس می خواندم . عسلی که سعی می کرد بی احترامی را فراموش کند حالا خیلی راحت با دایی کیوان و مامان و اطرافیانم بد برخورد می کرد ان قدر که دایی کیوان بعضی اوقات ناراحتی خودش را به وضوح بروز می داد . ان روز بعد از دعوای سختی که با مامان داشتم به اتاقم پناه بردم . مامان فرح مامانم را از خانه بیرون برده بود . طولی نکشید که در اتاق باز شد . سرم را بلند کرد و دایی کیوان را رو به رویم دیدم
با بی حوصلگی گفتم :ترسیدم . در می زدی بهتر نبود ؟
با عصبانیت گفت :ببخشید یادم رفته بود ابوالهول این جاست .
گفتم :حوصله شوخی ندارم .
این بار با فریاد گفت :به جهنم که نداری .
این بار نگاهش کردم انگار خودم نبودم . منی که یک چهره عصبی دایی کیوان برایم سخت بود حالا در مقابل فریاد او خونسرد به کارم مشغول شدم . وقتی جوابی از من نشنید روی مبل نشست ارام ولی تند و عصبی گفت :دارم باهات حرف می زنم بهم نگاه کن .
بی تفاوت نگاهش کردم دوباره ادامه داد :دلیل این رفتارهای احمقانه ات چیه ؟
-کدوم رفتار؟
-تازه می گه کدوم رفتار دیوونه بازی هات . نفهم بازی هات . بی ادبی هات . بازم بگم ؟
-منو ببرین دیوونه خونه .
با فریاد گفت :همین . ببریمت دیوونه خونه . مگه تو دیوونه ای .
-شاید .
-عسل . اعصابم رو خورد نکن .چرا نمی گی چته ؟
-من چیزی ام نیست .
-پس چرا جفتک می ندازی .
نگاهش کردم و هیچی نگفتم .
ادامه داد :خوب ؟
-خوب چی ؟
-منتظرم .
واسه چی ؟
-واسه این که بهم بگی چته ؟
-دایی خوابم می یاد حرفی هم ندارم بزنم .
با فریاد گفت :ولی من می خوام حرف بزنم .
با عصبانیت گفتم :میشه این قدر داد نزنی ؟
-میزنم چون می دونم یه چیزی هست که پاچه همه رو می گیری ؟
-درد من به تو چه ربطی داره ؟
-مثل این که خبر مرگم داییت هستم .
-دایی تورو خدا ول کن به خدا خسته ام .

-واسه چی ولت کنم ؟ولت کنم که اب شدنت رو ببینم ؟که چه طوری اب میشی ؟عسل تو این جوری نبودی .
با بغض گفتم :می خوای چی بدونی ؟
-هر چیزی که عذابت میده و نمی تونی تحملش کنی .
-چه طوری بگم . نمی تونم بیانش کنم .
-چرا عزیزم .
در حالی که هق هق می کردم گفتم :دایی دارم دیوونه می شم .
-واسه چی دایی جان ؟ بهم بگو . خواهش می کنم عزیزم . بگو بدونم چیه که این قدر ازارت میده .
-دایی من . ... من ..
-عاشق شدی ؟
با تعجب نگاهش کردم . لبخندی گفت :حدس میزدم .
دوباره گریه ام شدت گرفت و گفتم :هر کاری می کنم نمی تونم باهاش کنار بیام .
-اسمش چیه ؟
-کامیار ..
-کامیار؟
و بعد سرم را از روی سینه اش برداشتم و به او خیره شدم که ببینم چه عکس العملی از خود نشان میدهد گفت :می دونستم.
میان شرم و تعجب گفتم :می دونستی ؟
-می دونستم قلب کوچکیت رو یکی برده . حد سم زدم . اونی که قلب کوچیک عسلم رو برده باید کامل ترین باشه .
-دایی دارم داغون می شم .
-می دونم احساست پاکه باید این احساس پاکت رو بروز بدی .
اشک هایم را پاک کردم .انگار که با این اعتراف کوه سنگینی از روی دوشم برداشته بودند جواب دادم : نمی تونم
-چرا ؟
-سخته .
-سختتر از این عذابی که داری می کشی ؟اگه اون منتظر تو باشه چی ؟
-اگه دوستم داشته باشد میاد جلو .
-همه این طوری نیستند . بعضی از پسرها اول می خوان احساس طرف مقابلشون رو بدونن .
-اگه تو روم ایستاد و گفت یکی دیگه رو می خواد چی ؟
-در اون صورت تو مطمئنی همه کار برای به دست آوردنش کردی .
-اون وقت غرور م چی ؟ داغون می شم . اگه بشکنه .
-غرور توی عشق جایی نداره .
-مطمئنی ؟
-بله در ضمن پسرها رو نمی شناسی .
-دوستت دارم .
-کلک . منو یا کامیار رو . ما بیشتر . زنگ بزنم بیاد ؟
-وای نه دایی .
-بعدا . پشیمون میشی ها .
-باید فکر کنم درک می کنی .
-خیلی خوب من می رم تو فکر کن .
دایی از اتاق بیرون رفت . در سکوت اتاق به حرفهای دایی فکر کردم باید برای به دست آوردن عشقم هر کاری می کردم اگر اون هم من را نخواهد این من بودم که برای عشقم هر کاری کردم . با این فکر تصمیم گرفتم توی یک فرصت مناسب تصمیم رو اجرا کنم .
دو روز گذشت و ما به باغ عمو کامبیز دعوت شدیم . تنها ترسم این بود که کامیار رفتار سردش رو ادامه بدهد . دایی توانست اعتماد به نفس خوبی به من بدهد .
دایی کیوان گفت :من عشق رو توی چشم های کامیار خوندم اون تو رو دوست داره غیر از این بود نمی ذاشتم که بهش بگی .
و این حرف باعث می شد بیش از بیش مصمم شوم .برخلاف انتظارم کامیار بسیار صمیمی با من برخورد کرد . من خوشحال بودم و منتظر فرصتی که با او صحبت کنم . با اشاره دایی دل به دریا زدم و گفتم :کامیار می یای این باغ رو بهم نشون بدی . دایی حوصله نداره . کمند هم داره فیلم می بینه می ترسم برم اون طرف باغ .
کامیار با خنده گفت :با کمال میل . بریم .
در بین راه هیچ حرفی نزدیم . دلهره باعث شده بود دست هایم بلرزد . کامیار کا متوجه حال من شده بود گفت :چرا بدنت می لرزه ؟
گفتم :استرس دارم .
با نگرانی گفت :چرا چیزی اذییت می کنه ؟
-نه چیز مهمی نیست .
-می بینی این جا چه قدر خوشگله ؟
-خیلی زیاد من عاشق بید مجنونم .
-چرا ؟
-چی چرا؟
-عاشق مجنونی ؟
-چون به نظرم عاشق می یان .
-عشق ؟
-اره عشق . بهش اعتقاد داری ؟
سکوتی کرد و گفت :نه زیاد .
در حالی که از جواب صریح اش جا خوردم گفتم :در عوض من عشق رو باور کردم .
-جدی ؟
-بله یه سوال بپرسم ؟
-دو تا بپرس .
-چرا رفتار ت با من مثل همیشه نبود ؟
-کی ؟
-روز تولدت
-اشتباه می کنی . من مثل بقیه باهات رفتار کردم .

-من برای تو مثل بقیه ام ؟
-خوب معلومه .
-انسان همیشه موقع اعتراف این طوری میشه .
-مگه قراره تو اعتراف کنی ؟
من نگاهش می کردم . هم چنان حرف میزد .من در یک لحظه نابود شدم فریاد قلبم را شنیدم . او دیوانه وار از این که شکسته بود . اعتراض می کرد . تمام احساس من یخ بست . مانند سو نامی وحشتناک نابود شدم.بغضم ترکیده بود اما من اشکی نداشتم که بریزد . شاید او دلش برایم سوخت و نخواست که غرور م را بشکنم و گریه کنم من عجز و گریه زاری نکردم اما ایستادن در برابر اویی که عشقم را رد کرد مرگ بود . و من مرده بودم . بعد از سکوتی طولانی که هیچ یک ان را نشکست.
گفتم :تو حق داری . شاید ... شاید ... من باید شرایط تو رو هم درک می کردم امیدوارم با هر دختری دیگری که می خواهی خوشبخت بشوی .
او به نابود کردنم ادامه داد و گفت :نازی دختر خوبیه امیدوارم احساس اونم مثل تو برای من پاک باشه .
من دلقکی بودم که او به عنوان تماشاچی داشت از بازی کردنم لذت می برد .
این بار با لبخندی مرده گفتم :البته امیدوارم خوشبخت بشی . شاید اشتباه من این بود که رویایی فکر کردم . اگر چند سال بزرگتر بودم . حتما بر احساس اتم غلبه می کردم . رفتاری که حداقل برای خودم نابود کننده و تحقیر کننده نبود . ولی به هر حال انسان توی زندگیش با اتفاق های تلخ مواجه میشه که باید از اونها تجربه بگیره . کامیار . احساس من پاک بود . امیدوارم حداقل احساسم رو مسخره نکنی . فقط همین .
و بدون این که منتظر جوابی از او باشم . ارام دور شدم . مستقیم به سمت دایی رفتم و کنارش نشستم .
دایی دستم را گرفت و گفت :عسل یخ کردی .
با صدایی که به زور به خودم هم رسید گفتم :دایی صداش وحشتناک بود صدای خرد شدن وجودم .
-یعنی چی ؟می خوای چی بگی ؟
-دایی گفتم اما انگار همه چی برای من اشتباهیه .
دایی در سکوت و با بهت نگاهم می کرد .
ارام گفتم :میشه بریم ؟
-بریم عزیزم .
به طرف مامانم رفت و چیزی به او گفت و بعد به دادن لباسهایم به من داد در مقابل چشمان متعجّب عمو کامبیز و خاله فتانه و کمند از ان جا رفتیم .
وقتی وارد ماشین شدیم دایی گفت :باورم نمی شه اون لیاقت تو رو نداشت .
-من نباید این کارو می کردم .
-الهی من بمیرم که این طوری با دستهای خودم نابودت کردم.من احمق فکر می کردم اونم تو رو دوست داره .
با صدای ارامی گفتم :تقصیر تو نیست دایی . شاید من خودم می خواستم که اعتراف کنم این سرنوشت خودم بود .
با گریه گفت :عسل من دارم دیوونه می شم . بزن توی دهنم ولی نگو تقصیر من نبود .
انگار اشکهای دایی تحریک کننده ای برای اشک های من بود .
به ارامی اشک روی گونه ام می ریخت و گفتم :دایی گریه نکن . چرا خودتو سرزنش می کنی ؟ خدا نکنه تو بمیری من دیگه جز شما و مامان هیچ امیدی ندارم .
-داری دایی . تو قوی هستی می دونم می تونی دوباره زندگی کنی .
-نه دایی من . دیگه هیچ وقت زنده نمی شم .
-میشی ب<

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: