| به قلم : reyhane ™
سایه
| به قلم : reyhane ™
چشمهايم شكسته است
و از مژههايم گريه ميچكد
حال، تو را چگونه باور كنم
سايه ها آنقـدر آفتاب خوردهاند
كه پوسيدن را انكار مي كنند
از نگاهت بارها زمين خوردن را آزموده ام
اكنون تو در چشمهاي شكسته ام
كدام آفتاب را جستجو مي كني
در حاليكه سالهاست
كفشها يم را بر گـردن آويختهام
و پاهايم فاصله را در سكوت كوچه مينوشد

| به قلم : reyhane ™
تویی جانـــم
| به قلم : reyhane ™نمیتوانم
| به قلم : reyhane ™
نمی توانم دوستت نداشته باشم
حتی امروز که مدتهاست مرا ترک کرده ای
می دانم که هیچ فایده ای ندارد اما
تمام این روز های من در رویای دیروز می گذرد
در رویای اولین ملاقاتمان
هر بار به این رویا فکر می کنم
قلبم مانند همان روز به تپش می افتد
دوستانم به من می گویند که با گذشت زمان عشق به فراموشی سپرده می شود
اما آنها نمی دانند که
از آن روز که ترکم کردی، زمان نیز متوقف شده است.

| به قلم : reyhane ™
شکسته شده ام در لا به لای آهنگ غمگین این زندگی
بدون احساسی برای فردا
بدون خاطرات بارانی
هر روز دلم را به بهانه ای ورق میزنم تا شسته شوم
تا ارام شوم
آرام مثل کودکی
حالا که بزرگ شده ایم دلتنگیم
ای کودکی سا یه ات را بفرست
اینجا آفتاب ما سایه ندارد
اینجا احساس , بوی گم شدن میدهد
اینجا باران بوی سنگ و سیمان میدهد
من بوی خاک باران خورده را میخاهم
کاش میدانستیم رویای بزرگ شدن خوب نبود
پس
سایه ات را بفرست

| به قلم : reyhane ™
" دو روز مانده تا پایان جهان"
| به قلم : reyhane ™
تازه فهميد که هيچ زندگی نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سکوت کرد.
آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها يک روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يک روز را زندگی کن.
لابه لای هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کار میتوان کرد...
خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويی که هزارسال زيسته است و آنکه امروزش را در نمیيابد، هزار سال هم به کارش نمیآيد.
و آن گاه سهم يک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشيد. اما می ترسيد حرکت کند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لای انگشتانش بريزد.
قدری ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده ای دارد، بگذار اين يک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دويدن کرد.
زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد می تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد. میتواند...
او در آن يک روز آسمان خراشی بنا نکرد،
زمينی را مالک نشد،
مقامی را به دست نياورد اما...
اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد.
روی چمن خوابيد.
کفش دوزکی را تماشا کرد.
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی که نمیشناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان يک روز آشتی کرد و خنديد و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشيد،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان يک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند:
امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زيسته بود
بله دوستان عزيز
زندگي، درك همين اكنون است
زندگي، شوق رسيدن به همان فرداييست..
كه نخواهد آمد.
تو نه در ديروزي ، و نه در فردايي
ظرف امروز، پُر از بودن توست
شايد اين خنده كه امروز، دريغش كردي...
آخرين فرصت همراهي با، اميد است.
زندگي شايد آن لبخنديست، كه دريغش كرديم.
زندگي، زمزمهي پاك حيات است، ميان دو سكوت.
زندگي، خاطرهي آمدن و رفتن ماست.
لحظهي آمدن و رفتن ما، تنهاييست...
من دلم ميخواهد...
قدر اين خاطره را دريابيم.
