شاعر هنوز از درد غربت مينويسد از لحظههاي تلخ هجرت مينويسد در خانه اما دست خون آلود جلاد برچهرهي خورشيد، ظلمت مينويسد
دنياي ما درد است و اين دنياي بي درد غمهاي كوچك را مصيبت مينويسد بر شيشههاي شبزده، باران غربت اندوه ما را بينهايت مينويسد در فصل زرد عشق، پاييز غزلهاست دستم فقط از روي عادت مينويسد
سلام اي کهنه عشق من ، که ياد تو چه پابرجاست سلام بر روي ماه تو ، عزيز دل سلام از ماست
تو يک روياي کوتاهي ، دعاي هرسحرگاهي شدم خام عشقت چون ، مرا اينگونه مي خواهي من آن خاموش خاموشم ، که با شادي نمي جوشم ندارم هيچ گناهي جز ، که از تو چشم نمي پوشم تو غم در شکل آوازي ، شکوهه اوج پروازي نداري هيچ گناهي جز، که بر من دل نمي بازي مرا ديوانه مي خواهي ، زخود بيگانه مي خواهي مرا دلباخته چون مجنون ، زمن افسانه مي خواهي شدم بيگانه با هستي ، زخود بي خودتر از مستي نگاهم کن ، نگاهم کن ، شدم هر آنچه مي خواستي
بکُش دل را ، شهامت کن ، مرا از غصه راحت کن شدم انگشت نماي خلق ، مرا تو درس عبرت کن بکن حرف مرا باور ، نيابي از من عاشق تر نمي ترسم من از اقرار ، گذشت آب از سرم ديگر
دلگیرم
از دنیآ و روزگآرش
از بی کسی هآ و سکوت هآ!
این منم که اینگونه خسته ام
منی که همیشه خوب بودم و خندآن
منی که خنده هآیم مثآلی بود به مثآل ضرب المثل!
نمی توآنی بفهمی و البته عجیب هم نیست برآیم!
چون “تـو”، “من” نیستی!
پس لطفا قضآوتم نکن…