شاید از اینهمه آدم که می آیند
شاید از اینهمه آدم که می آیند
و بی تفاوت نگاهی می اندازند
و بعد راه شان را می کشند
و می روند،
یکی شان تو باشی که می آید
و پا کُند می کند
و نگاهی از سر آشنائیِ دیرینه انگار ! می اندازد
و بعد…
راهش را نمی کشد که برود؛
می ماند…
دیوانه ام که هر روز، تنها به این امید پا به خیابان می گذارم،
تنها به این امید که یکی شان تو باشی،
یکی شان تو باشی،
تو باشی،
باشی…!
