طعم تلخ خاطره
گاه گاهی لب این پنچره ی بسته هنوز
می توان منتظر رد شدن خاطره بود
یادم آید
که به هنگامِ شکوفایی صبح
رد پای تو
پراکنده برین گستره بود
می رسیدی ز ره و چشمِ مرا شبنم اشک
همچنان شیشه ی باران زده
کم سو می کرد
عطر گیسوی تو بر دامن رقصنده ی باد
دردل کوچه
فزاینده، هیاهو می کرد
همه دنیای من ساده دل این رویا بود
که سرآسیمه
قدم های تو را بشمارم
تا تو اِستاده، نگاهم بکنی با لبخند
و بدانی
که در آن لحظه… چه حالی دارم
حال من مانده ام و حسرت عشقی خاموش
هیچ راه تو بدین کوچه نمی افتد باز
در دلم خاطره ی روشنی از لبخندی ست
که به لب های تو
بیننده نبود از آغاز
کاش می شد که زمان را به عقب برگرداند
تا من آن پنجره ی یخ زده را بگشایم
و به فریاد بگویم
که… تو را می خواهم
و به شوقت نفسی تازه کند، فردایم
آه اگر رهگذر کوچه ی ما بودی باز
جرأتم فاصله ها را ز میان بر می داشت
راحت از عشق برای تو سخن می گفتم
و نگاهت به دلم
بذر عطوفت می کاشت
حیف، دنیایِ من امروز
پر از تنهایی ست
و خیالات تو
بی دغدغه پابرجایند
آرزوهای “R” بسته به آن چشمانی ست
که پس از حادثه ی کوچِ تو… نا پیدایند
