| به قلم :‌‌‌ reyhane ™

فصل11

برگشتن ما از شمال شروع تازه ای برایم داشت . ان روز مثل اکثر روزها در خانه تنها بودم و این بار مامان فرح نیز همراه دایی کیوان به فیزیوتراپی رفته بود . در این گونه مواقع کتاب خوندن همیشه راه حل مناسبی برای فرار از تنهایی است . صدای زنگ باعث شد سرم را از کتاب بیرون بیارم با تعجب گفتم :مامان فرح که کلید داره .
با این فکر سمت اف اف رفتم . مانیتور اف اف دسته گل بزرگی را نشان می داد در را با اف اف نزدم تصمیم گرفتم خودم در را باز کنم . بنابراین به سمت در رفتم . در را باز کردم کامیار بود . که با دسته گلی بزرگ جلوی در ایستاده بود .
با تعجب گفتم :تو ...
لبخندی زد و گفت :سلام عزیزم .
با لحنی سرد گفتم :سلام .این جا چی کار می کنی ؟
-اگه اجازه بدی می یام تو با هم صحبت می کنیم .
-راجع به ..
-نمیشه باید بیام تو .
-و اگه اجازه ندم ؟
-خوب به زود می یام تو .
از جلوی در کنار رفتم و گفتم :درم پشت سرت ببند .
کنارم به ارامی قدم می زد و گفت :الهی قربون اون لحن خشکت برم که بیشتر عاشقم می کنه .
با حرص نگاهش کردم و گفتم :اعصابم را خورد نکن .
-باشه چشم . بریم زیر اون آلاچیق ؟
-بفرمایید .
هر دو زیر آلاچیق رفتیم . کتاب دستم را از من گرفت و گفت :وای . می دونی این رمان چه قدر مشهور ه ؟
-اره می دونم .
-پیرمرد و دریا یکی از شاهکارهای عصر خودشه به قول ماها ترکونده .
-خوب کی چی ؟
-انسان برای شکست آفریده نشده . او ممکن است نابود شود اما شکست نمی خورد .
-خوب این پیام همین گوی راجع به این کتاب بود .
-اره . من واقعاً کتابهاش رو دوست دارم . مخصوصا این یکی رو که کاملا به شرایط من می خورده
-اما من اصلا خوشم نمی یاد چون حوصله ام سر رفته بود داشتم می خوندم .
گفت :می دونی چیه الان که دارم فکر می کنم منم زیاد ازش خوشم نمی یاد .
با حرص گفتم :خوب حالا همه حرفت همین بود ؟
بهم نگاهی کرد و گفت :عسل چه طوری باید بهت ثابت کنم که دوستت دارم .
-خودت را اذیت نکن . من نمی تونم باورت کنم ای کاش اون اشتباه بچه گانه رو نمی کردم به قول شاعر که میگه :

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق زهر بی سرو پایی نکنیم .

-می خوای بگی من بی سرو پام ؟
بی تفاوت گفتم :تو داری این طوری برداشت میکنی من فقط می گم هیچ وقت عاشقت نبودم تو نباید به احساس زودگذر رو با عشق مقایسه کنی .
-تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی عسل .
-منظورت چیه ؟
-منظورم اینه که ... تو هنوز منو دوست داری چشم هات داره فریاد میزنه .
-ببین اشتباه می کنی . تو توی توهم هستی خیالت راحت که من یه ذره هم احساس نسبت به تو ندارم .
-اگه این تو همه بذار توش بمونم . توهمی که اوهامش تو باشی خیلی زیباست .
-پس پیشنهاد میکنم که خودت رو به یه روانشناس نشون بدی .
-اینم میشه پس تو روان شناسم شو چون این دیوونه فقط با تو سر عقل میاد .
با کلافگی گفتم :چیه می خوای بگی حرفهای من واسه ات مهم نیست یا داری با خونسردی می جنگی .
او با فریاد گفت :تو می خوای چی رو ثابت کنی ؟می خوای طعم التماس رو یادم بدی باشه من التماست می کنم
و بعد جلوی پام زانو زد و گفت :عسل التماست می کنم که باهام باش . بذار عشقم رو تقدیمت کنم
کلافه بودم کارهایش اعصابم را خراب می کرد من هنوز دوستش داشتم امّا انگار دوست داشتم او را عذاب دهم .
گفتم :باشه تموم شد ؟پس کاری نداری ؟
این بار فریاد زد :ع....س ...ل ؟
گفتم :تمومش کن کامیار . بسه دیگه من احساسی ندارم به تو بدم . پس بذار همین طوری بدون هیچ چیز دیگه ای تموم بشه .
عصبی و کلافه بود اما با لحن ارامی گفت :خواهش می کنم به خاطر عشق پاکی که یه زمانی داشتی نگاهت رو ازم نگیر . بذار با همین نگاه زنده باشم . من رو نکش لعنتی .
بغض راه گلویم را بسته بود . این قلب من از کی ان قدر سنگ دل شده بود که خودم خبر نداشتم . کاش می شد تمام حرف هایم را بهش بگم . اما من فقط گفتم :کامیار بسه خواهش می کنم بیشتر از این عذابم نده .
دستانم را گرفت و با لحنی غمگین گفت :به خدا من دوستت دارم . می دونم هنوزم دوستم داری .چرا غرور لعنتی ات رو نمی ذاری کنار ؟چرا دوباره اعتراف نمی کنی ؟تو رو خدا عسل بذار معنی زندگی رو به تو یاد بدم . خودم بفهمم .بذار باهم باشیم .
دستم را از دستش بیرون او درآوردم .هیچ چیز نگفتم . خواست برود که صدایش کردم :کامیار .
برگشت چشمان خیسش بدنم را لرزاند . نمیدانم چرا به او نگفتم دوستش دارم ؟به او گفتم :منو فراموش کن .
بازهم نمیدانم چرا چیزی نگفت و رفت .
ان قدر گریه کردم که نمی توانستم چشمانم را باز کنم . برای این که کسی متوجه نشود سردرد را بهانه کردم . و به اتاقم پناه بردم . با این که سردرد عجیبی داشتم اما خواب به چشمانم نمی امد .
صدای تلفن اتاقم باعث شد تکانی به خوردم بدهم و تلفن را بردارم .
با صدای ارام و خسته گفتم :الو .. بفرمایین .

صدای اشنا گفت :سلام خانوم خانوما .
-اه . فرشاد تویی ؟چه قدر خوشحالم صدات رو می شنوم حالت چه طوره ؟
-از احوال پرسی های شما . تو چه طوری ؟
-من خوبم . سارینای عزیز من چی کار می کنه . حالش خوبه ؟
-اونم خوبه خیلی دلش برات تنگ شده .
-منم همین طور . اخر شما مگه قرار نبود بیایی ایران ؟
صدای نیامد .
-الو ..الو .. فرشاد صدا می یاد ؟
اما هر چی تلاش کردم بی فایده بود . با حرص گفتم :لعنتی .
از اتاق خارج شدم تا از تلفن پایین برای تلفن کردن استفاده کنم که با کمال تعجب دیدم او و سارینا برروی مبل نشسته اند .
فرشاد با خنده گفت :صدا می یاد ؟
جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم :خدای من باورم نمیشه یعنی من بیدارم .
سارینا به طرفم امد یکدیگر را بغل کردیم . وقتی با فرشاد دست میدادم گفتم :فرشاد قشنگ ترین کلکی بود که تو عمرم به من زدی .
مامان با سینی شربت وارد شد و گفت :خوش امدین . عسل از وقتی برگشته همش اسمتون رو میاره .
فرشاد گفت :واسه همینه که هی زنگ می زدی ؟
گفتم :سرم شلوغ بود . .. کی اومد ین ؟
سارینا گفت :خیلی وقت نیست سه روزه .
-سه روزه اومدین زنگ نزدین ؟واقعاً که .
-خواستیم سورپرایزت کنیم آدرس رو هم از دایی کیوانت گرفتیم .
-اره دایی ؟ای دایی بد جنس . پس می دونستی و نم پس نمی دادی .
دایی گفت :هی بهت نگفتم امشب زود نخواب این بود .
-باشه هم حساب تو رو می رسم هم این فرشاد دو دره باز رو .
فرشاد با خنده گفت :بابا این سارینا هم بی تقصیر و بی نقش نبودها .
سارینا گفت :کار بدی کردیم ؟
با خنده گفتم :نه عزیزم .
فرشاد رو به مامان گفت :می بینی مادر جان به سارینا که می رسه عزیزم میشه .
سارینا گفت:من با تو فرق می کنم .
دایی گفت :عزیزم مگر نمی دوین که خانم ها در هیچ شرایطی پشت هم رو ول نمی کنن .
فرشاد گفت :از شوخی گذشته دخترتون واقعاً فوق العاده است لنگه نداره البته بعد از سارینا خانم .
مامان با لبخند گفت :اختیار دارین .
به انها گفتم :حالا برنا متون چیه اومدین که بمونین یا فقط اومدین یه سر بزنید ؟
سارینا گفت :راستش فکر کنم اومدیم که بمونیم .
-راستی چه قدر خوب .
-قراره یه جشن کوچیکی هم به عنوان جشن عروسی که نداشتیم بگیریم .
دایی گفت :چه قدر عالی . هر موقع جشن عروسی رو بگیر ین قشنگه .
فرشاد گفت :بله همین طوره .
خلاصه ان شب انها برخلاف اصرار های ما رفتند اما قول دادند که دوباره برگردند .
روز بعد خاله مهری مادر عرفان ما را برای تولد عرفان دعوت کرد . برخلاف میلم باید می رفتیم . مخصوصا می دانستم عمو کامبیز هم از طرف دایی فرامرز دعوت شده .
با بی حوصلگی گفتم :این خاله مهری انگار بچه اش یک ساله اس بگو تولد گرفت نت دیگه چی بود .
مامان گفت :بچه اون قدر غر نزن بدو حاضر شو دیر شد .
-چی بپوشم ؟
-چه میدونم . اون لباس آبی رو بپوش که تا زیر زانو ست .
-همونی که یقه اش از پشت بسته می شه ؟.
-اره همون خوبه زود باش .
سریع آماده شدم و راه افتادیم . با این که حوصله نداشتم اما از خودم راضی بودم . اولین کسی که به استقبال مان امد عرفان بود .
با خنده به من نگاه کرد و گفت :تو چند دست لباس و کیف و کفش داری ؟
گفتم :خوب لازم میشه . مثلا کم پیش می یاد یکی به سن تو تولد بگیره .
خندید گفت :طعنه می زنی ؟
-اره دقیقا .
-بله دست شما درد نکنه .
-قابلی نداشت .
-بفرمایین تو خواهش می کنم .
عرفان کنار دستم بود .
نیلوفر نیز بغل دستم به ارامی گفت :این نمی خواد بره ؟
شانه هایم را بردم بالا .
عرفا ن گفت :لباس ها تو رو بده به من می برم می ذارم توی اتاق خودم .
-ممنون پس مال نیلوفر رو هم ببر.
-چشم .
او رفت و من و نیلوفر زیرکانه خندیدیم . اواسط مهمانی بود که بعد از کمی رقصیدن تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم .
عرفان نیز کنارم امد و گفت :چیز دیگه ای لازم نداری ؟
گفتم :نه ممنون .
-می دونستی رنگ آبی چه قدر بهت می اید ؟

-جدی . فکر نمی کردم . اخه خودم زیاد رنگش رو دوست ندارم . لباس هم هدیه است .
-اوه . از طرف کی ؟
-دوستم اون یه ایتالیایی بود .
-ببین یکی از صمیمی ترین دوستای من اومده اجازه می دی برم ؟
-البته .
برگشتم ت مهمان تازه وارد شده را ببینم که با کمال تعجب فرشاد و سارینا جز انها بودند .
گفتم :اینها این جا چی کار می کنن ؟
عرفان گفت :کیا ؟
بدون این که حرفی بزنم به طرف انها رفتم . عرفا نیز پشت سرم من می امد . .
فرشاد با دیدن من خندید و گفت :ما هر جا می ریم باید تو رو ببینیم ؟بابا این قدر اویزون نباش .
با خنده گفتم :من هر جا میرم باید تورو ببینم .
-حرف خودم را تکرار می کنی ؟
سارینا گفت :تواین جا چی کار می کنی ؟
-خوب من اومدم تولد پسر خاله مامانم .
فرشاد گفت :خوب منم اومدم تولد صمیمی ترین دوستم .
عرفان با تعجب گفت :این جا چه خبره ؟
فرشاد گفت :دوست عزیز ایشون چهار ساله که وبال ماست .
-این همونیه که سارینا یک بند ازش می گفت ؟
سارینا گفت :بله همونیه که شما یک بند راجع بهش حرف می زدی ؟
با تعجب به عرفان نگاه کردم .دستپاچه به نظر می رسید .
فرشاد به شوخی گفت :ما چه قدر خریم که نفهمیدیم هر دو تا یکی است .
عرفان با خنده گفت :از خودت مایه بذار . شما اسمش رو به من نگفته بودین .
-نه این که تو اسمش رو گفته بودی ؟
-خوب حالا فعلا بشینین تا بعدا . عسل جان . شما هم بیا بنده کارت دارم .
به دنبال عرفان رفتم .
عرفان با خنده گفت :شیطون . پس تو همون الهه ای هستی که سارینا ازش می گفت ؟
با خنده گفتم :به من چه من از کجا بدونم تو و فرشاد دوست جون جونی هستین ؟
-حالا برو پیششون الان میام .
خواستم برگردم که کامیار صدام زد . سر جام ایستادم .
چهره اش عصبی بود .
با لحنی عصبی گفت :از کی تا حالا دنبال این اقا عرفان هستی ؟
-فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه .
-این کارهات من رو داره دیوونه می کنه عسل نذار تمام دنیا رو به هم بریزیم .
-کارهای من به تو ربط داره.؟
-اره داره .
-واقعاً . این تخیل خودته . پس بهتره از این خواب شیرین خرگوشی بیای بیرون .
-باشه مسخره کن . تو دوست داری منو عذاب بدی .
و من بدون جواب دادن به او به کنار فرشاد و سارینا رفتم .
فرشاد گفت :ای شیطون این کی بود داشتی باهاش حرف می زدی ؟
سارینا گفت :راست می گه از کجا پیداش کردی ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :اون کامیاره .
فرشاد که انگار انتظار نداشت گفت :کامیار.
-اره .
-ببین حق داره تورو خدا نخواد خیلی خوش تیپ تر از توئه .
سارینا با اعتراض گفت :فرشاد تو چرا شرایط رو هیچ وقت درک نمی کنی ؟
خندیدم و گفتم :بیاین و برین پیش مامان اینا . از دیدنتون خوشحال می شن .
فرشاد گفت :به شرط این که من رو با کامیار اشنا کنی .
-اذیت نکن بیا دیگه .
هر سه نفر به سمت مامان اینا رفتیم ..
فرشاد زیر گوشم ارام گفت :ببین چه قدر جذابه . ایول سلیقه ات حرف نداره .
مامان با دیدن ان دو مانند من تعجب کرد و پرسید :شما این جا چی کار می کنید ؟
فرشاد گفت :ما از دوست های عرفان هستیم . تا الان نمی دانستیم که شما دختر خاله عرفان هستید .
دایی کیوان گفت :به این می گن تصادف با حال.
فرشاد گفت :بله تازه بنده مهمونی کوچیکم به یه جشن تبدیل شد .چون دیگه واجب شد همه فامیل های عسل رو دعوت کنم .
سارینا گفت :فرشاد شوخی می کنه شما از قبل همتون دعوت بودین .
فرشاد گفت :بله من کلا شوخ طبع هستم ولی کار عسل در اومد چون اون وقت مجبور میشه تا ندیده مامان بزرگم رو دعوت کنه واسه عروسی اش .
گفتم :عمرا . تو خود تم واسه عروسی ام اضافه هستی فقط سارینا و بچه ات واسه عروسی ام دعوت هستن .
-فعلا که موندی . این طوری که تو داری خسیسی می کنی اصلا خدا بهت شوهر نمیده .
همه خندیدند . گفتم :برای این که تو عروسی من نیای من اصلا ازدواج نمیکنم .
-تورو خدا ازدواج کن .
-جا نداره .
اما عرفان با جدیت گفت :بالاخره ادم باید یک روز ازدواج کنه دیگه .
با خنده گفتم :هر وقت به اون روز رسید .
ان شب من تمام مدت با سارینا و فرشاد بودم .که اعتراض نیاز و نیلوفر در امده بود .
ان شب مهمان های غریبه اشان رفتند وقتی ما نیز تصمیم گرفتیم که برویم خاله مهری از همه ما خواست بمانیم تا مطلبی را بگوید . همه فامیل حتی عمو کامبیز نیز ماندند .
خاله مهری بعد از معذرت خواهی گفت :راستش من می خواستم عسل جون رو برای عرفان خواستگاری کنم
یخ کردم اصلا انتظار چنین پیشنهادی را نداشتم . به عرفان نگاه کردم که تمام حواسش به من بود .
خاله مهری ادامه داد :البته این رو به حساب بی ادبی نذارین ولی به خدا چون عرفان اصرار داشت من امشب قضیه رو مطرح کردم .
مامان جای من گفت :خاله جون اگه اجازه بدین عسل فکرها شو بکنه ما جواب می دیم .
-چشم من با اجازه فرح جان این پیشنهاد رو امشب دادم .
مامان فرح گفت :خواهر من اجازه بده فکرها شو بکنه بعدا .
بعد دایی فرامرز گفت :خوب پس فعلا ما رفع زحمت می کنیم .
خاله مهری گفت :قد متون روی چشم . ممنون که منتظر مو ندین .
-خواهش می کنم خاله جون واقعاً ممنون پریسا جان بریم دیگه .
همه بلند شدیم و من تنها با لبخندی از عرفان خداحافظی کردم . در طول راه فکرم مشغول بود جواب من منفی بود اما ایرادی نداشت که از عرفان بگیرم . مانند همیشه دایی کیوان به کمکم امد وارد اتاق شد و روی تخت نشست
گفت :می خوای چه جوابی بدی ؟
-فکر می کردم بدونی جوابم چیه ؟
نگاهی بهم انداخت و برخلاف تصورم که فکر می کردم سرزنشم می کنه گفت :مطمئنی ؟
-بله .
-پس من با پریسا حرف می زنم .
-واقعاً این کاررو می کنین ؟
-اگه تو بخوای .
-ممنون دایی .
یک هفته از این جریان می گذشت و من مجبور بودم در جشن سارینا با عرفان رو به رو شوم . جشنی که تنها خودم رفتم . در طول جشن عرفان چند بار خواست با من حرف بزند اما من هر بار طفره می رفتم . او تنها نگاهم می کرد .تا اخر مهمانی دیگر خواسته اش را تکرار نکرد .

 

فصل 12


بعد از جواب دادن به عرفان مامان نیز سعی می کرد برای نشان دادن ناراحتی اش کمتر در خانه بماند . ان روز کمند زنگ زد و از من خواست که برای مدتی پیشش بروم وقتی دلیلش را پرسیدم فهمیدم که عمو به همراه دانیال به امریکا رفته اند . و خاله فتانه نیز اجبارا برای سرزدن به خواهرش به شیراز رفته بود و او از من خواسته بود که در ان موقعیتش در کنارش باشم و من نیز بالاجبار قبول کردم البته تنها امیدواری این بود که شاید کامیار نباشد . و من به خانه کمند رفتم .وقتی رفتم کامیار در خانه نبود . کمند به استقبالم امد با اعتراض گفتم :
-چرا این طوری اومدی ؟می نشستی خودم می اومدم دیگه .
در حالی که کمرش را گرفته بود خندید و گفت :بیا تو خوش اومدی .
-قربونت برم تنهایی ؟
-اره .
-پس کامیار کو ؟
-با دوستانش رفتن اسب سواری هنوزم برنگشته .
-چرا تورو تنها گذشته .
-می دونست تو می یای خیالش راحت بود .
لجم گرفته بود دل گفتم :چون میدونست من می یام اونم رفته به جهنم .
کمند گفت :برو وسایلت رو بذار توی اتاق من .
-بشه می رم تو بشین .
وسایلم را گذاشتم و دوباره به کنارش برگشتم .
با خنده گفتم :عین توپ شدی ؟
-بخند نوبت تو هم میشه .
دستم را گذاشتم روی شکمش و گفتم :خاله جون زودتر بیا دنیا تا یه کوچولو باهات بازی کنم حوصله ام سر رفته .
-بچه ام جاش راحته چی کارش داری ؟
-قربونش برم پسر خوشگل و ناز .
با صدای باز و بسته شدن در دستپاچه شدم و اب دهنم به گلویم پرت شد . بیچاره کمند نمی دانست چه کار کند . باان وضعش یک لیوان اب برایم اورد .
صدای کامیار را شنیدم که گفت :چی شده ؟
کمند گفت :هیچی اب دهنش پرت شده توی گلوش .
-اب بخور الان بهتر میشی .
کمی از اب را خوردم گفتم :سلام .
-سلام عزیزم چه عجب چراغونی کردی این جا رو .
کمند گفت :خوب شدی ؟
-اره عزیزم .خوبم .
صدای تلفن باعث شد کامیار از ما جدا بشود و به طرف تلفن برود بعد از چند دقیقه حرف زدن به کمند گفت :کمند خواهر شوهر ته میگه گفته بودی قراره برین دکتر .
کمند گفت :ای وای اره یادم رفت .
-چی بهش بگم .
-بگو بیاد دنبالم .
-باشه .
کمند گفت :شرمنده عسل جان . من میرم و زود برمی گردم .
با تعجب گفتم :خوب منم می یام .
-قربونت برم نیای بهتره تو باش سریع بر می گردم .
-چرا اصلا به خواهر شوهرت بگو نیاد من میبرمت.
-نمیشه ناراحت میشه قربونت برم می رم زود می یام .
-اخه من اومدم پیش تو .
-خوب منم امروز می رم زود میایم بشین تلویزیون نگاه کن .
وقتی دیدم اصرار بی فایده است دیگر هیچی نگفتم .
با صدای بلند گفت :کامیار من رفتم .. احتمالا خوابه باش زود برمی گردم .
او رفت و من خودم را مشغول دیدن تلویزیون کردم که کامیار رو به روم ایستاد و گفت :رفت ؟
مانند برق زده ها نگاهش کردم و گفتم :اره .
کنارم نشست و گفت :چی می بینی ؟
خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت :بشین کارت دارم .
دوباره نشستم و این بار با لحنی عصبی گفت :خوب حالا نمی تونی واسه من بازی در بیاری می تونی ؟
-برو بابا .
-من عرعر می کنم ؟؟
-چی ؟
-شبیه قاتل ها هستم ؟
-چرت و پرت نگو .
-جواب منو بده .
-نه ..نه ...نه .
با فریاد گفت :پس چرا ازم فرار می کنی ؟
با ارامی گفتم :تو رو خدا شروع نکن .
-بامن ازدواج می کنی ؟
-تو دیوونه ای .
با لحن محکمی کفت :اره یا نه ؟
-قاطی کردی .
-اره هم دیوونه ام هم قاطی کردم همش هم تقصیر توست . فقط تو راه علاج همه ی دیوونه گی هام هستی .
-به من چه .
-اره به تو چه که من دارم واسه ات می میرم به تو چه ربطی داره که من می خوام باهات ازدواج کنم نذار عذاب بکشم .
-اتفاقا می خوام عذاب بکشی .
-چرا ؟این قدر سنگدل هستی ؟
-شدم کامیار . تو سنگدل کردی .
ارام گفت :غلط کردم باشه ؟به خدا نمی تونم . بریدم . عسل کمکم کن .
-واسه چی ؟به خودت توهین نکن .
-لعنتی نذار اونی که نمی خوام بشه .
گفتم :خیلی بی شعوری .
-عسل ضعیف نبودم بیشعور نبودم اما به خاطر تو شدم .
-ازدواجی که من نخوام چه فایده ای داره ؟
-دروغ می گی بگو که دوستم داری بگو که ازم متنفّر نیستی .
به طرفم امد و گفت :تو می خوای اونی بشه که هیچ کدوم نمی خوایم ؟
-کامیار تو .. می تونی با یکی دیگه خوشبخت بشی .
-نه تو نمی فهمی من فقط تو رو می خوام به خدا چیز زیادی ازت نمی خوام .
با گریه گفتم :تو رو خدا کامیار ...
-لعنتی من که گفتم دوستت دارم من که صد بار به پات افتادم چرا نمی خوای باورم کنی .
-به خاطر این که نذاشتی باور کنم .برای این که عشق پاکم رو اون طوری رد کردی .
-اما من نمی خواستم اون طوری بشه .
-نگو که تو نگفتی که من نازی رو می خوام . نگو که تو نگفتی واسه عشقم احترام قائلی اما من با یکی دیگه خوشبخت می شم .
با فریاد گفت :گفتم . خود احمقم بود که گفتم اما .. دلیل داشتم کی می دونست من رو درک کنه من عاشق دختری شده بودم که ماه بود فرشته بود . اما یکی دو تا طرفدار که نداشت هر جا می رفت یکی اون رو می خواست .یکیش شروین بود کسی که رفیقم بود اون ان قدر قشنگ راجع به تو حرف می زد که من خودم رو کوچکتر از اون می دونستم که عشق اون رو بدزدم .تو هم باهاش خوب بودی حرف های تو تعریف های تو ازش منو اتیش می زد و من هیچی نمی گفتم اما در مقابل با من لج می کردی قهر می کردی من .. من فکر کردم اون می تونه خوشبختت کنه فکر کردم خوشبختی تو مهم تر از خوشبختی خودمه .
با گریه گفتم :لعنتی من که خودم اومدم بهت گفتم که می خوامت ..
-گفتی عسل ولی تو که جای من نبودی من فکر می کردم اگه با تو ازدواج کنم به عزیزترین دوستم خیانت کردم مردن .من مهم نبود .عسل . .. من فکر کردم بدون تو میشه موند اما نشد . تنها چیزی که بهم آرامش می داد این بود که تو من رو می خوای این کافی بود بمونم . اما دیدم تو رفتی شروین ازدواج کرد .من هم نتونستم بهت برسم من دیگه خودم نبودم .عسل . وقتی برگشتی و دیدمت خودم شدم . اما دیگه تو عسل مهربون من نبودی که دل هیچ کس رو نمی شکوند .من خواستم تو فقط دلت برام بسوزه من به بودنت در کنارم راضی بودم . داشت هم چی تموم میشد .حالا نوبت عرفان بود حالا فرق داشت تو دیگه من رو نمی خواستی به کیوان گفتم شاید بهترین کار بود چون اون فهمید که من می خوام باهات باشم . می تو نیست تورو منصرف کنه عسل . بذار من تو بشی .
من همچنان نگاهش می کردم . با گریه گفتم :چرا گذاشتی فقط خاطره ات شادم کنه . چرا ندیدی که دارم غرق می شم ؟
-به خدا نمی دونستم ان قدر احمق هستم .
-کامیار من دوستت دارم باور کن .
-می دونم چون خوندمش واقعیت رو تو چشمات خوندم . بامن ازدواج می کنی ؟
-دیگه نمیخوام رویام رو خراب کنم . می تونیم با هم خوشبخت بشیم .
-فدای تو عزیزم . چه قدر منتظر این لحظه بودم . حالا می خوام این دنیا رو بسازم .میدونی چی بهم دادی ؟تو زندگی رو بهم دادی
-دوست دارم همیشه داشتم.
-من هم دوست دارم و داشتم از وقتی که دیدمت فهمیدم دوست دارم اما نمی دونم چرا روزگار باهام ون این جوری کرد ؟دیگه تنها م نذار .بذار باهات دنیا رو داشته باشم .
-تو هم تنها م نذار باور کن خیلی صبر کردن سخت بود .
-دیگه تموم شد عزیزم .

 
فصل اخر .

کامیار غرولند کنان گفت :این بچه اعصابم رو خورد کرد عسل خانم ؟
-دفعه اولت که نیست نمی تونی بچه رو اروم کنی بیا بغل خودم دخترم .
-راست می گه برو بغل ماما نت . ما که یاد نگرفتیم بچه داری چه طوریه . اون من رو اروم کرد تورو هم اورم می کنه .
-بله تا بچه رو می خوابونم مزاحمم نشی ها ؟
....
کامیار گفت :خوابید ؟
عسل در جواب همسرش با لبخند گفت :اره .
-عسل پنج سال از ازدواجمون می گذره امروز سالگرد ازدواج مونه نمی خوای داستان رو تموم کنی ؟
-چرا ولی چند خط اخرش دست شما رو می بوسه .
-چشم عزیزم زندگی من فقط بگو چی بنویسم ؟
-هر چی دلت خواست .
-چشم .


روزگار ورق می خورد
زمین ترک برمی دارد
قصه ها تکرار می شود
قلم می نگرد
باران می بارد
و تو هنوز در قله غرورت من عاشق را کم می بینی .

پایان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: